یادداشت‌های یک طلبه

یادداشت‌های یک طلبه

گاهی مطلبی تأثیرگذار می‌خوانم؛ سخنانی حکیمانه می‌شنوم؛ با نکاتی جالب مواجه می‌شوم.
اینجاست که حیفم می‌آید این مطالب را از دست دهم؛ نمی‌خواهم فراموششان کنم؛ و البته دوست دارم دیگران نیز از این مطالب بهره‌مند شود؛
مخصوصاً اگر این مطالب، کلام‌الله باشند که به عبارت خود قرآن «أحسن الحدیث» است؛
و یا فرمایشات معصومین علیهم‌السلام باشند که خودشان دربارۀ آن فرموده‌اند: «حدیث ما دل‌ها را زنده می‌کند».
این وبلاگ وسیله‌ای است برای این هدف تا چنین مطالبی ثبت‌ و منتشر شوند.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

سلامی که یک منحرف را هدایت کرد!

جمعه, ۱ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۳۷ ب.ظ

عنایات و دستگیری‌های حضرات معصومین علیهم‌السلام نه‌تنها شامل شیعیانشان می‌شود، بلکه گاهی شامل حال منکرین ایشان نیز شده است؛ طوری که هدایت شده و محب این حضرات گردیده‌اند.

حکایت زیر ماجرای مردی است که باوجود اعتقاد ناصواب نسبت به امام صادق علیه‌السلام، با یک سلام و پیغام کوتاه آن حضرت، هدایت یافت و از دوستداران آن حضرت گردید.

 

رُفَیْد، غلام إبن هُبَیْرَة می‌گوید:

ابن هبیره بر من غضب کرد و قسم خورد که مرا بکشد. من از او گریختم و به امام صادق علیه‌السلام پناهنده شدم و ماجرای خود را به آن حضرت بیان کردم.

امام به من فرمود: برو و از جانب من به او سلام برسان و به او بگو: من غلامت رفید را پناه دادم، با خشم خود به او آسیبى مرسان.

به حضرت عرض کردم: قربانت گردم او اهل شام است و عقیده پلیدى دارد (از شیعیان و دوستداران شما نیست).

حضرت فرمود: همچنان که به تو گفتم به نزدش برو.

پس من راه را در پیش گرفتم تا به نزد مولا و صاحبم بروم.

وقتی به بیابانى رسیدم، مرد عربى (که علوم غریبه می‌دانست) را دیدم که به من رو آورد و گفت کجا می‌روی؟ من چهره مردی که کشته شود در تو می‌بینم. سپس گفت: دستت را بیرون کن. وقتی بیرون کردم، گفت: دست‌تو دست مردی است که کشته مى ‏شود. سپس گفت: پایت را نشان ده. وقتی نشان دادم گفت پاى تو پای مردی است که کشته مى ‏شود. باز گفت: تنت را ببینم. وقتی تنم را دید گفت که تن تو تن مردی است که کشته خواهد شد.

آنگاه گفت: زبانت را بیرون کن. وقتی بیرون آوردم گفت: برو که صدمه‌ای بر تو نخواهد رسید؛ زیرا در زبان‏ تو پیغامى است که اگر آن را به کوه‌های استوار برسانى، مطیع تو خواهند شد.

راه خود را در پیش گرفتم تا به خانه ابن هبیره رسیدم. اجازه خواستم. وقتی وارد شدم گفت: خیانت‌کار با پاى خود نزد تو آمد. سپس خطاب به غلامش گفت: ای غلام! زود سفره چرمى و شمشیر را بیاور؛ و دستور داد شانه و سر مرا بستند و جلاد بالاى سرم ایستاد تا گردنم را بزند.

من گفتم: اى امیر! تو که با جبر و زور، بر من دست نیافته‌ای، بلکه من با پاى خودم پیش تو آمده‌ام. من پیغامى دارم که می‌خواهم به تو بگویم؛ پس‌ازآن که پیغامم را گفتم هر کاری خواستی بکن.

ابن هبیره گفت: پیغامت را بگو.

گفتم: مجلس را خلوت کن.

او نیز به حاضرین دستور داد تا بیرون رفتند.

گفتم: جعفر بن محمد (علیه‌السلام) به تو سلام می‌رساند و مى ‏گوید: «من غلامت رفید را پناه دادم؛ با خشم خود به او آسیبى مرسان».

ابن هبیره گفت: تو را به خدا جعفر بن محمد (علیه‌السلام) به تو چنین گفت و به من سلام رسانید؟!

من برایش قسم خوردم که چنین است. او نیز تا سه بار سخنش را تکرار کرد (که: تو را به خدا جعفر بن محمد علیه‌السلام به تو چنین گفت و به من سلام رسانید؟!)

سپس شانه ‏هاى مرا باز کرد و گفت، من با این کار قانع نمی‌شوم مگر اینکه همان کار که با تو کردم تو نیز با من بکنى.

گفتم: من نمی‌توانم و به خود اجازه نمی‌دهم که این کار را با تو بکنم.

گفت: به خدا که من جز با آن قانع نشوم.

پس من هم همان کار را که بسرم آورد، با او کردم. سپس دستانش را باز کردم.

او نیز مهر خود را به من داد و گفت: تو اختیاردار کارهاى من هستى و هر طور بخواهى رفتار کن.1


دوستان را کجا کنی محروم         تو که با دشمن این نظر داری؟!2



پی نوشت:

1. الکافی (ط - الإسلامیة)؛ ج‏1؛ ص 473

2. گلستان سعدی، دیباچه

  • ۹۶/۱۰/۰۱