یادداشت‌های یک طلبه

یادداشت‌های یک طلبه

گاهی مطلبی تأثیرگذار می‌خوانم؛ سخنانی حکیمانه می‌شنوم؛ با نکاتی جالب مواجه می‌شوم.
اینجاست که حیفم می‌آید این مطالب را از دست دهم؛ نمی‌خواهم فراموششان کنم؛ و البته دوست دارم دیگران نیز از این مطالب بهره‌مند شود؛
مخصوصاً اگر این مطالب، کلام‌الله باشند که به عبارت خود قرآن «أحسن الحدیث» است؛
و یا فرمایشات معصومین علیهم‌السلام باشند که خودشان دربارۀ آن فرموده‌اند: «حدیث ما دل‌ها را زنده می‌کند».
این وبلاگ وسیله‌ای است برای این هدف تا چنین مطالبی ثبت‌ و منتشر شوند.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها


یکی از مهمترین جریانات زندگی امام رضا علیه‌السلام، این بود که مأمون عباسی (خلیفۀ وقت) آن حضرت را مجبور به خروج از مدینه و رفتن به خراسان و پذیرش ولایتعهدی کرد.

مأمون می‌خواست تا با آوردن حضرت امام رضا علیه‌السلام در دستگاه خود، به خلافت ناحقش مشروعیت ببخشد.

امام رضا علیه‌السلام که متوجه این دسیسۀ مأمون بود، برای مقابله با این توطئۀ، عدم رضایت خود نسبت به رفتن به مرکز خلافت مأمون را به مردم نشان داد تا بفهماند که رفتنش به خراسان به معنی مشروعیت خلافت مأمون نیست؛ بلکه او مجبور به این سفر شده است.

یکی از این اقدامات این بود که آن حضرت هنگام خروج از مدینه، خانوادۀ خود را جمع نمود و از آنان خواست تا برایش گریه کنند.

 

از حسن‌بن‌على‌الوشاء روایت شده که حضرت امام رضا علیه‌السلام به من فرمود:

«إِنِّی حَیْثُ أَرَادُوا الْخُرُوجَ بِی مِنَ الْمَدِینَةِ جَمَعْتُ عِیَالِی فَأَمَرْتُهُمْ أَنْ یَبْکُوا عَلَیَّ حَتَّى أَسْمَعَ ... ثُمَّ قُلْتُ أَمَا إِنِّی لَا أَرْجِعُ إِلَى عِیَالِی أَبَداً»[1]

هنگامى که‏ خواستند مرا از مدینه بیرون کشند همه خانوادۀ خود را گرد خود جمع کردم و از آن‌ها خواستم که براى من گریه کنند تا صداى گریه آنان بر خودم را بشنوم و گفتم دیگر باز نخواهم گشت.



[1] عیون أخبار الرضا علیه السلام ؛ ج‏2 ؛ ص 217 و 218