یادداشت‌های یک طلبه

یادداشت‌های یک طلبه

گاهی مطلبی تأثیرگذار می‌خوانم؛ سخنانی حکیمانه می‌شنوم؛ با نکاتی جالب مواجه می‌شوم.
اینجاست که حیفم می‌آید این مطالب را از دست دهم؛ نمی‌خواهم فراموششان کنم؛ و البته دوست دارم دیگران نیز از این مطالب بهره‌مند شود؛
مخصوصاً اگر این مطالب، کلام‌الله باشند که به عبارت خود قرآن «أحسن الحدیث» است؛
و یا فرمایشات معصومین علیهم‌السلام باشند که خودشان دربارۀ آن فرموده‌اند: «حدیث ما دل‌ها را زنده می‌کند».
این وبلاگ وسیله‌ای است برای این هدف تا چنین مطالبی ثبت‌ و منتشر شوند.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

تأثیر لقمۀ حرام

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ


مالی که از راه حرام کسب علاوه بر اینکه حرمت تکلیفی دارد، اثر وضعی خود را در گناهکار و حتی در کسانی که توسط او ارتزاق می‌کنند برجا می‌گذارد.

از امام صادق علیه‌السلام روایت‌شده که فرمودند:

«کَسْبُ‏ الْحَرَامِ‏ یَبِینُ‏ فِی الذُّرِّیَّة»1

 (آثار) کسب حرام در نسل آشکار مى‏شود.

 

یکی از آثار لقمۀ حرام، عدم هدایت‌پذیری و شقاوت است.

در روز عاشورا وقتی دشمن از هر طرفى امام حسین را احاطه کردند، امام حسین علیه‌السلام خارج شد و نزد آن گروه خون‌خوار آمد و از آنان خواست تا ساکت شوند، ولى ایشان ساکت نشدند کار به‌جایی رسید که امام به آنان فرمود:

«... وَ کُلُّکُمْ عَاصٍ لِأَمْرِی غَیْرُ مُسْتَمِعٍ قَوْلِی فَقَدْ مُلِئَتْ بُطُونُکُمْ مِنَ الْحَرَامِ وَ طُبِعَ عَلَى قُلُوبِکُمْ»2

شما عموماً امر مرا اطاعت نمى‏ کنید، گوش به سخن من نمی‌دهید. زیرا شکم‏ هاى شما از حرام پرشده و به قلب‌های شما مهر (قساوت) زده‌شده است.

 

حکایتی عجیب و عبرت‌آموز دربارۀ لقمۀ حرام

مرحوم آیت‌الله حاج سید محمدحسین حسینى طهرانى‏ می‌فرمایند:

دوستى داشتم بنام حاج مؤمن؛ می‌گفت: خدمت حضرت حجّة بن الحسن العسکرىّ عجّل الله فرجَه الشّریف مکرّر رسیده‏ام. و بسیارى از مطالب را نقل مى‏کرد و از بعضى هم إبا مى‏نمود.

ازجمله مى‏گفت: با یکى از ائمّه جماعت شیراز و چند نفر از تجّار قصد زیارت حضرت علىّ بن موسى الرّضا علیه‌السلام. حرکت کردیم...

از نیشابور که گذشتیم دیدیم یک مردى به‌صورت عامى در کنار جاده به‌طرف مشهد می‌رود و با او یک کوله‌پشتی بود که با خود داشت.

اهل ماشین گفتند این مرد را سوار کنیم ثواب دارد، ماشین هم جا داشت.

آن مرد را به درون ماشین دعوت کردیم. قبول نمى‏کرد، تا بالاخره پس از اصرار زیاد حاضر شد سوار شود به‌شرط آنکه پهلوى من بنشیند و هر چه بگوید من مخالفت نکنم.

سوار شد و پهلوى من نشست، و در تمام راه براى من صحبت می‌کرد و از بسیارى از وقایع خبر مى‏داد و حالات مرا یکایک تا آخر عمر گفت. و من از اندرزهاى او بسیار لذّت مى‏بردم و برخورد به چنین شخصى را از مواهب عَلیّه پروردگار و ضیافت حضرت رضا علیه‌السلام دانستم. تا کم‌کم رسیدیم به قدمگاه و به موضعى که شاگرد شوفرها از مسافرین «گنبدنما» می‌گرفتند.

همه پیاده شدیم. موقع غذا بود، من خواستم بروم و با رفقاى‏ خود که از شیراز آمده‏ایم و تابه‌حال سر یک سفره بودیم غذا بخورم. گفت: آنجا مرو! بیا باهم غذا بخوریم. من خجالت کشیدم که دست از رفقاى شیرازى که تابه‌حال مرتباً با آن‌ها غذا مى‏خوردیم بردارم و این باره ترک رفاقت نمایم، ولى چون ملتزم شده بودم که از حرف‌های او سرپیچى نکنم لذا به‌ناچار موافقت نموده، با آن مرد در گوشه‏اى رفتیم و نشستیم.

از خورجین خود دستمالى بیرون آورد، بازکرده گویا نان تازه در آن بود با کشمش سبز که در آن دستمال بود، شروع به خوردن کردیم و سیر شدیم؛ بسیار لذّت بخش و گوارا بود.

در این حال گفت: حالا اگر مى‏خواهى به رفقاى خود سرى بزنى و تفقّدى بنمائى عیب ندارد.

من برخاستم و به سراغ آن‌ها رفتم و دیدم در کاسه‏اى که مشترکاً از آن مى‏خورند خون است و کثافات، و این‌ها لقمه برمی‌دارند و مى‏خورند و دست و دهان آن‌ها نیز آلوده‌شده و خود اصلاً نمى‏دانند چه مى‏کنند؛ و با چه مزه‏اى غذا مى‏خورند.

هیچ نگفتم، چون مأمور به سکوت در همه احوال بودم.

به نزد آن مرد بازگشتم. گفت: بنشین، دیدى رفقایت چه مى‏خوردند؟ تو هم از شیراز تا اینجا غذایت از همین چیزها بود و نمى‏دانستى؛ غذاى حرام و مشتبه چنین است. از غذاهاى قهوه‌خانه‌ها مخور؛ غذاى بازار کراهت دارد.

گفتم: إن شاء الله تعالى، پناه مى‏برم به خدا.

گفت: حاج مؤمن! وقت مرگ من رسیده، من از این تپّه مى‏روم‏ بالا و آنجا مى‏میرم. این دستمال بسته را بگیر، در آن پول است، صرف غسل و کفن‌ودفن من کن. و هر جا را که آقاى سیّد هاشم صلاح بداند همان‌جا دفن کنید. (آقاى سیّد هاشم همان امام جماعت شیرازى بود که در معیّت او به مشهد آمده بودند.)

گفتم: ای‌وای! تو مى‏خواهى بمیرى؟! گفت: ساکت باش! من مى‏میرم و این را به کسى مگو.

سپس رو به مرقد مطهّر حضرت ایستاد و سلام عرض کرد و گریه بسیار کرد و گفت: تا اینجا به پابوس آمدم ولى سعادت بیش از این نبود که به کنار مرقد مطهّرت مشرّف شوم.

از تپّه بالا رفت و من حیرت‌زده و مدهوش بودم، گوئى زنجیر فکر و اختیار از کفم بیرون رفته بود.

به بالاى تپّه رفتم، دیدم به پشت خوابیده و پا روبه‌قبله دراز کرده و با لبخند جان داده است؛ گوئى هزار سال است که مرده است...3

 

پی‌نوشت:

1. الکافی (ط - دارالحدیث) ؛ ج‏9 ؛ ص680

2. بحار الأنوار (ط - بیروت) ؛ ج‏45 ؛ ص8

3. معاد شناسى، ج‏1، ص: 101

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.