یادداشت‌های یک طلبه

یادداشت‌های یک طلبه

گاهی مطلبی تأثیرگذار می‌خوانم؛ سخنانی حکیمانه می‌شنوم؛ با نکاتی جالب مواجه می‌شوم.
اینجاست که حیفم می‌آید این مطالب را از دست دهم؛ نمی‌خواهم فراموششان کنم؛ و البته دوست دارم دیگران نیز از این مطالب بهره‌مند شود؛
مخصوصاً اگر این مطالب، کلام‌الله باشند که به عبارت خود قرآن «أحسن الحدیث» است؛
و یا فرمایشات معصومین علیهم‌السلام باشند که خودشان دربارۀ آن فرموده‌اند: «حدیث ما دل‌ها را زنده می‌کند».
این وبلاگ وسیله‌ای است برای این هدف تا چنین مطالبی ثبت‌ و منتشر شوند.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

ماجرای مسلمان شدن سفیر روم در مجلس یزید

پنجشنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۸، ۰۱:۰۰ ب.ظ

مظلومیت حضرت سیدالشهدا علیه‌السلام نه‌تنها انسان‌های آزادۀ جهان را تحت تأثیر قرار داد، بلکه کاخ یزید پلید را هم به لرزه در‌آورد. گزارش‌های تاریخی از متأثر شدن خاندان و درباریان یزید با مشاهدۀ اسیران اهل‌بیت و شنیدن کلام آنان که در کتب تاریخی نقل شده است، همگی حکایت از همین تأثیرگذاری و به ثمر نشستن نهضت اباعبدالله الحسین علیه‌السلام دارد.

ماجرای مسلمان شدن فرستادۀ پادشاه روم، با مشاهدۀ رأس مطهر حضرت سیدالشهدا، نمونه‌ای دیگر از مطلب گفته‌شده است:

 

از امام زین‌العابدین علیه‌السلام روایت‌شده که وقتی سر بریده‌ی حسین علیه‌السلام را نزد یزید آوردند، یزید مجالس می‌گسارى ترتیب می‌داد و سر مبارک را مى‏آورد و در مقابل خود می‌گذاشت و بر آن سفره می‌خوارگى می‌کرد.

روزى فرستاده‌ی پادشاه روم که خود یکى از اشراف و بزرگان روم بود، در مجلس حضور داشت. فرستاده‌ی پادشاه روم به یزید گفت: اى پادشاه عرب، این سر از کیست؟ یزید گفت: تو را با این سر چه‌کار؟! پاسخ داد: من که به نزد پادشاه روم بازمی‌گردم از آنچه دیده ‏ام از من مى ‏پرسد؛ دوست داشتم که داستان این سر و صاحب سر را برایش گفته باشم تا او نیز شریک شادى و سرور تو باشد. یزید که لعنت خدا بر او باد گفت: این سر حسین بن علی بن ابی‌طالب است. رومى گفت: مادرش کیست؟ گفت: فاطمه دختر رسول خدا (ص). در این هنگام فرستاده‌ی پادشاه روم که نصرانى بود گفت:

أُفٍّ لَکَ وَ لِدِینِکَ لِی دِینٌ أَحْسَنُ مِنْ دِینِکُمْ إِنَّ أَبِی مِنْ حَوَافِدِ دَاوُدَ ع وَ بَیْنِی وَ بَیْنَهُ آبَاءٌ کَثِیرَةٌ وَ النَّصَارَى یُعَظِّمُونِی وَ یَأْخُذُونَ مِنْ تُرَابِ قَدَمِی تَبَرُّکاً بِأَنِّی مِنْ حَوَافِدِ دَاوُدَ ع وَ أَنْتُمْ تَقْتُلُونَ ابْنَ بِنْتِ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ مَا بَیْنَهُ وَ بَیْنَ نَبِیِّکُمْ إِلَّا أُمٌّ وَاحِدَةٌ فَأَیُّ دِینٍ دِینُکُمْ

نفرین بر تو و دین تو (دین یزید!)؛ دین من که بهتر از دین شما است؛ زیرا پدر من از نوادگان داود (علیه‌السلام) است و میان من و داود پدران بسیارى فاصله‏ است و نصارى مرا بزرگ می‌شمارند و از خاک پاى من به‌عنوان تبرّک برمی‌دارند ازآن‌جهت که من نواده داود هستم و شما پسر دختر رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) را می‌کشید بااینکه میان او و پیغمبر شما بیش از یک مادر فاصله نیست این چه دینى است شما دارید؟!

سپس به یزید گفت: داستان کنیسه‌[1]ی حافر را شنیده ‏اى؟ یزید گفت: بگو تا بشنوم. گفت: دریایی است میان عمّان و چین که یک سال راه است و هیچ آبادى در آن نیست مگر یک شهری در وسط دریا که بزرگی آن هشتاد فرسخ در هشتاد فرسخ است؛ شهرى که بزرگ‌تر از آن بر روى زمین نیست؛ صادراتش کافور و یاقوت است و درختانش همه عود است و عنبر و در تصرّف نصارى است و هیچ‌یک از پادشاهان را به‌جز نصارى آنجا مِلکى نیست؛ در این شهر کنیسه‌های بسیارى است که از همه بزرگ‌تر کنیسه‌ی حافر است؛ از محراب آن کلیسا حقّه طلائى آویزان است که ناخنى به آن وصل است و می‌گویند: ناخن‏ حماری است که عیسى سوار بر آن می‌شد. نصارى آن حقّه را بر حریرى پیچیده ‏اند و همه‌ساله یک جهان از نصارى آنجا مى ‏آیند و بر گرد آن حقّه طواف می‌کنند و آن را می‌بوسند و در نزد آن حاجت‌های خود را از خداى تعالى می‌خواهند. این رفتار و عقیده آنان است نسبت به ناخن درازگوشى که به گمانشان ناخن درازگوش سوارى پیغمبرشان است و شما پسر دختر پیغمبر خود را مى‏ کشید. خداوند شما را و دین شما را مبارک نکند.

یزید لعین گفت: این نصرانى را بکشید تا آبروى مرا در کشور خود نبرد.

وقتی نصرانى احساس کرد که یزید درصدد کشتن او است گفت: مگر تصمیم کشتن مرا دارى؟ گفت آرى. نصرانی گفت:

اعْلَمْ أَنِّی رَأَیْتُ الْبَارِحَةَ نَبِیَّکُمْ فِی الْمَنَامِ یَقُولُ یَا نَصْرَانِیُّ أَنْتَ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ فَتَعَجَّبْتُ مِنْ کَلَامِهِ وَ أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ ص ثُمَّ وَثَبَ إِلَى رَأْسِ‏ الْحُسَیْنِ ع فَضَمَّهُ إِلَى صَدْرِهِ وَ جَعَلَ یُقَبِّلُهُ وَ یَبْکِی حَتَّى قُتِل.[2]

ای یزید بدان که من دیشب پیغمبر شما را در خواب دیدم که به من فرمود: «اى نصرانى تو اهل بهشت هستى»؛ و من از سخن آن حضرت در شگفت شدم؛ شهادت می‌دهم که نیست خدائى به‌جز الله (تعالی) و محمد فرستاده او است. سپس از جاى خود پرید و سر حسین (علیه‌السلام) را برداشت و بر سینه گرفت‏ و او را مى ‏بوسید و گریه مى‏کرد تا اینکه کشته شد.



[1]کلیسا و عبادتگاه مسیحیان

[2] اللهوف على قتلى الطفوف / ترجمه فهرى، ص 190 الی 193

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.