یادداشت‌های یک طلبه

یادداشت‌های یک طلبه

گاهی مطلبی تأثیرگذار می‌خوانم؛ سخنانی حکیمانه می‌شنوم؛ با نکاتی جالب مواجه می‌شوم.
اینجاست که حیفم می‌آید این مطالب را از دست دهم؛ نمی‌خواهم فراموششان کنم؛ و البته دوست دارم دیگران نیز از این مطالب بهره‌مند شود؛
مخصوصاً اگر این مطالب، کلام‌الله باشند که به عبارت خود قرآن «أحسن الحدیث» است؛
و یا فرمایشات معصومین علیهم‌السلام باشند که خودشان دربارۀ آن فرموده‌اند: «حدیث ما دل‌ها را زنده می‌کند».
این وبلاگ وسیله‌ای است برای این هدف تا چنین مطالبی ثبت‌ و منتشر شوند.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

شعر محتشم

پنجشنبه, ۲۹ تیر ۱۴۰۲، ۰۷:۴۰ ب.ظ

مرحوم حاج اسماعیل سبزواری در کتاب عددالسنه کیفیت خواب مقبل را از حزن المؤمنین نقل نموده و فرموده که خود احقر در اصفهان در خانواده مقبل کیفیت خواب را به خط او نیز دیدم که خوابش را چنین نقل نموده: در سالی که زوار بسیاری، از اصفهان به جهت زیارت عاشورا عازم کربلا شدند و من مرد تهی دستی بودم، به یکی از دوستان خود گفتم که میترسم بمیرم و آرزوی زیارت سیدالشهداء روحی له الفداء در دلم بماند، پس او دلش بر من سوخت و بر حال من رقت برد. پس به اتفاق همه و این رفیق شفیق، روانه شدیم ولی در نزدیکی گلپایگان جمعی از قطاع الطریق (راهزنان) ، شبانه بر سر زوار ریختند و همه را غارت نمودند و ایشان برهنه و عریان وارد گلپایگان شدند. بعضی قرض کردند و رفتند و من همانجا ماندم، نه اسباب رفتن داشتم و نه دل برگشتن، تا آنکه ماه محرم شد، حسینیه ای در آنجا بود که شبها، شیعیان در آن مشغول عزاداری بودند، من هم در آنجا به سر بردم و شب و روز میگریستم.

در اواخر شب خوابم ربود، و در عالم واقعه دیدم وارد کربلا شدم، و رفتم به جانب حرم که مشرف شوم و اذن دخول میخواستم. شخصی مرا مانع شد و به دست اشاره کرد که برگرد، که الآن وقت زیارت کردن تو نیست، گفتم بنا نبود حرم جناب ابی عبدالله الحسین(ع) حاجب و مانع داشته باشد. گفت ای مقبل در این لحظه، حضرت زهرا(س) و مادرش خدیجه کبری(س) و مریم و حوا و آسیه و جمعی از حورالعین، با جمعی از انبیاء به زیارت آمده اند. قدری تأمل کن، آن ها که فارغ شدند نوبت تو میشود. گفتم تو کیستی؟ گفت من ملکی هستم از جمله حافٌین حول حرم مطهر، که دائم برای زوار استغفار میکنم. پس در این لحظه دست مرا گرفت و در میان صحن گردش میداد، جمعی را در صحن مقدٌس میدیدم که شباهت به اهل دنیا نداشتند تا اینکه رسیدیم به موضعی که در آنجا محفلی بود آراسته، و جمعی موقٌر با خضوع و خشوع نشسته بودند، آن ملک پرسید: آیا اینها را میشناسی؟ گفتم نه، گفت اینها حضرات انبیاء هستند، که به زیارت حضرت سیٌدالشٌهداء(ع) آمده اند. آنکه بر همه مصدٌر (و مقدٌم) نشسته، حضرت آدم ابوالبشر صفیٌ الله علی نبینا و آله و علیه السٌلام است و آنکه در طرف راست او نشسته، حضرت نوح نجیٌ الله است و در طرف چپش حضرت ابراهیم خلیل الله است و آن یکی شیث است و دیگری ادریس است و آن هود و آن صالح و آن اسماعیل و آن اسحاق و آن داود و آن سلیمان و آن کلیم الله و آن روح الله است. در این اثناء دیدم بزرگواری از حرم بیرون آمده، در حالتی که دو نقر زیر بغلهای او را گرفته بودند، پس همه انبیاء برخاستند و تعظیم او نمودند و آن بزرگوار رفت و در صدر مجلس نشست و بعد از لحظه ای سر بلند کرد و فرمود محتشم را بیاورید. پرسیدم این بزرگوار کیست؟ گفت خاتم الانبیاء محمٌد مصطفی(ص) است.

لحظاتی نگذشت که محتشم را آوردند و او مردی خوش سیما و کوتاه قد و عمامه ژولیده بر سر داشت، و چون وارد شد تعظیم کرد و ایستاد. حضرت رسول اکرم(ص) فرمودند: ای محتشم امشب شب عاشوراء است، پیامبران برای زیارت فرزندم حسین(ع) آمده اند و میخواهند عزاداری کنند، برو بالای منبر و از اشعار دلسوز خود بخوان تا ما بگرییم. به امر پیامبر اکرم(ص) منبری گذاشتند، و محتشم رفت در پلٌه اول آن ایستاد، پیامبر(ص) اشاره کرد بالاتر برو، و در پلٌه دوم ایستاد فرمود بالاتر برو تا آنکه در پلٌه نهم منبر ایستاد حضرت فرمودند بخوان. مقبل میگوید حواسم را جمع نمودم ببینم محتشم کدام بند مرثیه را میخواند که از همه دلسوزتر است، شروع کرد به خواندن این بند:

کشتی شکست خورده طوفان کربلاء- در خاک و خون فتاده به میدان کربلاء

گر چشم روزگار بر او فاش میگریست- خون می گذشت از سر ایوان کربلاء

از آب هم مضایقه کردند کوفیان- خوش داشتند حرمت مهمان کربلاء

بودند دیو و دد همه سیراب و می مکید- خاتم ز قحط آب، سلیمان کربلا

صدای پیامبر(ص) به ناله بلند شد و رو به انبیاء کردند و فرمودند: ببینید امٌت من با فرزند من چه کرده اند، آبی را که خدا بر کلاب (سگها) و ذئاب (گرگها) و کفٌار مباح کرده، امٌت من، بر اولاد من حرام کرده اند. پس محتشم شروع کرد به این مرثیه:

روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار- خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار

موجی به جنبش آمد و برخاست کوه کوه- ابری به بارش آمد و بگریست زارزار 

چون محتشم به این شعر رسید پیامبران همه دست بر سر زدند، محتشم روبه انبیا کرد و گفت:

جمعی که پاس محملشان بود جبرئیل- گشتند بی عماری و محمل شترسوار 

پیامبر(ص) فرمود بلی این جزای من بود، که دختران مرا در کوچه و بازار مثل اهل زنگبار بگردانند. محتشم سکوت کرد و ایستاد که پیامبر(ص) او را مرخص فرماید و از منبر به زیر آید. حضرت پیامبر اکرم(ص) فرمودند: محتشم هنوز دل ما از گریه خالی نشده است بخوان، محتشم شوقی پیدا کرد و به هیجان آمده که پیامبر(ص) میل دارد از اشعار او بگرید عمامه را از سر برداشت و بر زمین زد و با دستش اشاره نمود، به طرف قبر سیٌدالشٌهداء(ع) و عرض کرد: یا رسول الله منتظری من بخوانم و بشنوی؟ اینجا نظر کن.

این‌کشته فتاده به‌هامون حسین توست- وین صید دست‌وپا زده درخون حسین توست

ملکی صدا زد، محتشم پیامبر غش کرد، در این هنگام محتشم از منبر به زیر آمد. چون رسول خدا(ص) به هوش آمد، ردای مبارک خود را به عنوان خلعت به او عطاء فرمود. مقبل میگوید با خود گفتم خاک بر سرت، ای بی قابلیٌت، این همه شعر و مرثیه گفته ای، حال معلوم شد که پسند نشده، تو حاضر بودی و پیامبر(ص) اعتنا نفرمود به تو، محتشم را احضار فرمود و اشعار خود را خواند و پیامبران گریستند و به خلعت مفتخر گردید. پس خود را بسیار ملامت نمودم و راضی بودم که زمین شکافته شود و من بر زمین فرو روم و خواستم زودتر از صحن بیرون روم که مبادا آشنایی مرا ببیند و خجالت بکشم. چون روانه شدم، و نزدیک درب صحن رسیدم، دیدم حوریه سیاه پوش، از حرم بیرون آمد و دوان دوان رفت خدمت پیامبر(ص) و عرض کرد یا رسول الله (ص) دخترت فاطمه(س) میگوید: چرا دل مقبل را شکستی، او هم برای فرزندم حسین صلوات الله و سلامه علیه مرثیه گفته است.  در این هنگام فرمود مقبل بیا، دخترم فاطمه(س) میل دارد تو هم اشعار خود را بخوانی. مقبل میگوید بدین شعف چیزی نمانده بود، که جانم از بدنم برود، آمدم تعظیم کردم و رفتم بالای منبر، در پله اول ایستادم، حضرت نفرمود بالاتر برو فرمود بخوان. پس دانستم که میان من و محتشم، چقدر فرق است، با خود خیال میکردم که در مقابل آن مرثیه های دلسوز و پر گریه محتشم چه بخوانم، یادم آمد که واقعه شهادت را از همه بهتر به نظم آورده ام سه شعر خواندم و عرض کردم یا رسول‌الله:

روایت است که چون تنگ شد بر او میدان- فتاده از حرکت ذوالجناح از جولان

 نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت- نه سیٌدالشٌهداء بر جدال طاقت داشت

هوا ز باد مخالف چو قیرگون گردید- عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید

بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد- اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد 

چون این شعر را خواندم صدای شیون بلند شد و پیامبر(ص) بر سر می‌زد و می‌گفت وا ولداه‌ که یک مرتبه حوریه ای صدا زد، مقبل بس است. فاطمه(س) روی قبر حسین(ع) غش کرد. مقبل میگوید از منبر فرود آمدم در دلم گذشت کاش مرا هم خلعتی مرحمت میکردند، که در نزد امثال و اقران، و نزد محتشم سرافراز میشدم. که ناگاه دیدم از حرم مطهٌر، جوانی بی سر و با بدن پاره پاره، بیرون آمد، و از حلقوم بریده فرمود: مقبل دلت نشکند، خلعت تو را هم خودم میدهم ...

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.