چهارشنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۴، ۱۰:۲۰ ق.ظ

از شخصی به نام حَنان بن سَدیر صَیْرَفیّ نقل شده که:
رسول خدا صلی الله علیه و آله را در خواب دیدم و طبقى که با دستمالی سر آن پوشیده شده بود در جلو حضرت قرار داشت. نزدیک رفتم و سلام کردم. حضرت جواب سلام فرمود. سپس پارچه را از روى طبق کنار زد. دیدم طبق خرما است و حضرت شروع کرد از آن میل کردن. نزدیک رفتم و عرض کردم: اى رسول خدا یک دانه خرما به من بدهید. آن حضرت یک دانه به من داد و آن را خوردم. دوباره عرض کردم: اى رسول خدا یک دانه دیگر بدهید. حضرت دادند و من خوردم و همین طور هر کدام را که مىخوردم یکى دیگر مىطلبیدم تا اینکه هشت دانه به من عطا فرمود. همه را خوردم و یکى دیگر طلبیدم حضرت فرمود: «حَسْبُک» [تو را بس است].
پس بیدار شدم، چون صبح شد. خدمت امام صادق علیه السلام رفتم و طبقى که با یک دستمال سر پوشیده بود در جلو حضرت قرار داشت. گویا همان طبقى بود که در خواب جلو رسول خدا صلی الله علیه و آله دیده بودم. بر حضرت سلام کردم و جواب فرمود. سپس پارچه را از روى طبق کنار زد و خرما نمایان شد و حضرت شروع کرد از آن میل کردن. من از این مطلب تعجب نمودم و عرض کردم: فدایت شوم یک دانه خرما به من بدهید. حضرت دادند و من خوردم. سپس دانه دیگرى طلبیدم. پس دادند و من خوردم و باز دانه دیگرى طلبیدم تا هشت دانه خرما میل کردم. سپس یک دانه دیگر خواستم. حضرت به من فرمود: «لَوْ زَادَکَ جَدِّی رَسُولُ اللَّهِ ص لَزِدْنَاکَ» [اگر جدّم رسول خدا (ص) بتو بیشتر داده بود من نیز زیادتر مىدادم]. پس من خواب خود را براى ایشان بازگو نمودم. حضرت مثل کسى که داستان خواب را مىدانست لبخندى زدند .
أمالی المفید، المجلس التاسع و الثلاثون، ص 335 و 336؛ ترجمه استادولى