تأثیر لقمۀ حرام
مالی که از راه حرام کسب علاوه بر اینکه حرمت تکلیفی دارد، اثر وضعی خود را در گناهکار و حتی در کسانی که توسط او ارتزاق میکنند برجا میگذارد.
از امام صادق علیهالسلام روایتشده که فرمودند:
«کَسْبُ الْحَرَامِ یَبِینُ فِی الذُّرِّیَّة»1
(آثار) کسب حرام در نسل آشکار مىشود.
یکی از آثار لقمۀ حرام، عدم هدایتپذیری و شقاوت است.
در روز عاشورا وقتی دشمن از هر طرفى امام حسین را احاطه کردند، امام حسین علیهالسلام خارج شد و نزد آن گروه خونخوار آمد و از آنان خواست تا ساکت شوند، ولى ایشان ساکت نشدند کار بهجایی رسید که امام به آنان فرمود:
«... وَ کُلُّکُمْ عَاصٍ لِأَمْرِی غَیْرُ مُسْتَمِعٍ قَوْلِی فَقَدْ مُلِئَتْ بُطُونُکُمْ مِنَ الْحَرَامِ وَ طُبِعَ عَلَى قُلُوبِکُمْ»2
شما عموماً امر مرا اطاعت نمى کنید، گوش به سخن من نمیدهید. زیرا شکم هاى شما از حرام پرشده و به قلبهای شما مهر (قساوت) زدهشده است.
حکایتی عجیب و عبرتآموز دربارۀ لقمۀ حرام
مرحوم آیتالله حاج سید محمدحسین حسینى طهرانى میفرمایند:
دوستى داشتم بنام حاج مؤمن؛ میگفت: خدمت حضرت حجّة بن الحسن العسکرىّ عجّل الله فرجَه الشّریف مکرّر رسیدهام. و بسیارى از مطالب را نقل مىکرد و از بعضى هم إبا مىنمود.
ازجمله مىگفت: با یکى از ائمّه جماعت شیراز و چند نفر از تجّار قصد زیارت حضرت علىّ بن موسى الرّضا علیهالسلام. حرکت کردیم...
از نیشابور که گذشتیم دیدیم یک مردى بهصورت عامى در کنار جاده بهطرف مشهد میرود و با او یک کولهپشتی بود که با خود داشت.
اهل ماشین گفتند این مرد را سوار کنیم ثواب دارد، ماشین هم جا داشت.
آن مرد را به درون ماشین دعوت کردیم. قبول نمىکرد، تا بالاخره پس از اصرار زیاد حاضر شد سوار شود بهشرط آنکه پهلوى من بنشیند و هر چه بگوید من مخالفت نکنم.
سوار شد و پهلوى من نشست، و در تمام راه براى من صحبت میکرد و از بسیارى از وقایع خبر مىداد و حالات مرا یکایک تا آخر عمر گفت. و من از اندرزهاى او بسیار لذّت مىبردم و برخورد به چنین شخصى را از مواهب عَلیّه پروردگار و ضیافت حضرت رضا علیهالسلام دانستم. تا کمکم رسیدیم به قدمگاه و به موضعى که شاگرد شوفرها از مسافرین «گنبدنما» میگرفتند.
همه پیاده شدیم. موقع غذا بود، من خواستم بروم و با رفقاى خود که از شیراز آمدهایم و تابهحال سر یک سفره بودیم غذا بخورم. گفت: آنجا مرو! بیا باهم غذا بخوریم. من خجالت کشیدم که دست از رفقاى شیرازى که تابهحال مرتباً با آنها غذا مىخوردیم بردارم و این باره ترک رفاقت نمایم، ولى چون ملتزم شده بودم که از حرفهای او سرپیچى نکنم لذا بهناچار موافقت نموده، با آن مرد در گوشهاى رفتیم و نشستیم.
از خورجین خود دستمالى بیرون آورد، بازکرده گویا نان تازه در آن بود با کشمش سبز که در آن دستمال بود، شروع به خوردن کردیم و سیر شدیم؛ بسیار لذّت بخش و گوارا بود.
در این حال گفت: حالا اگر مىخواهى به رفقاى خود سرى بزنى و تفقّدى بنمائى عیب ندارد.
من برخاستم و به سراغ آنها رفتم و دیدم در کاسهاى که مشترکاً از آن مىخورند خون است و کثافات، و اینها لقمه برمیدارند و مىخورند و دست و دهان آنها نیز آلودهشده و خود اصلاً نمىدانند چه مىکنند؛ و با چه مزهاى غذا مىخورند.
هیچ نگفتم، چون مأمور به سکوت در همه احوال بودم.
به نزد آن مرد بازگشتم. گفت: بنشین، دیدى رفقایت چه مىخوردند؟ تو هم از شیراز تا اینجا غذایت از همین چیزها بود و نمىدانستى؛ غذاى حرام و مشتبه چنین است. از غذاهاى قهوهخانهها مخور؛ غذاى بازار کراهت دارد.
گفتم: إن شاء الله تعالى، پناه مىبرم به خدا.
گفت: حاج مؤمن! وقت مرگ من رسیده، من از این تپّه مىروم بالا و آنجا مىمیرم. این دستمال بسته را بگیر، در آن پول است، صرف غسل و کفنودفن من کن. و هر جا را که آقاى سیّد هاشم صلاح بداند همانجا دفن کنید. (آقاى سیّد هاشم همان امام جماعت شیرازى بود که در معیّت او به مشهد آمده بودند.)
گفتم: ایوای! تو مىخواهى بمیرى؟! گفت: ساکت باش! من مىمیرم و این را به کسى مگو.
سپس رو به مرقد مطهّر حضرت ایستاد و سلام عرض کرد و گریه بسیار کرد و گفت: تا اینجا به پابوس آمدم ولى سعادت بیش از این نبود که به کنار مرقد مطهّرت مشرّف شوم.
از تپّه بالا رفت و من حیرتزده و مدهوش بودم، گوئى زنجیر فکر و اختیار از کفم بیرون رفته بود.
به بالاى تپّه رفتم، دیدم به پشت خوابیده و پا روبهقبله دراز کرده و با لبخند جان داده است؛ گوئى هزار سال است که مرده است...3
پینوشت:
1. الکافی (ط - دارالحدیث) ؛ ج9 ؛ ص680
2. بحار الأنوار (ط - بیروت) ؛ ج45 ؛ ص8
3. معاد شناسى، ج1، ص: 101