خدا می داند و شما نمی دانید
درسی از صفحه سی و چهارم قرآن کریم
بارها اتفاق افتاده است که انسان به خیال خود چیزی را صلاح خود دانسته و درصدد تحقق آن است؛ ولی به خاطر عدم دستیابی به آن، در حسرت نعمت ازدسترفته هزاران افسوس میخورد.
یا اینکه با دیدهای ظاهربین، چیزی را به ضرر خود دانسته و از آن گریزان است. ولی برخلاف میل باطنیاش، همان امر شامل حالش شده و تحمل آن را برایش سنگین میکند.
خداوند در قرآن کریم با اشاره به همین خصوصیت انسان، او را به اصلاح اندیشه خود در مورد مقدرات الهی فرامیخواند تا خصلت رضایت و تسلیم در برابر مقدرات الهی را در روح او ایجاد کند. آنجا که میفرماید:
«عَسى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسى أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ یَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» 1
چهبسا چیزى را خوش نداشته باشید، حالآنکه خیرِ شما در آن است. و یا چیزى را دوست داشته باشید، حالآنکه شرِّ شما در آن است. و خدا میداند، و شما نمیدانید.
مولوی در مثنوی تمثیل زیبایی میآورد که میتواند شاهد روشنی بر این مطلب باشد:
شخص عاقل سوارهای از راهى عبور میکرد. در محل عبور خود دید کسی خوابیده در حالیکه ماری داخل دهانش میشود
سواره همینکه این حال را دید شتاب کرد تا شاید بتواند مار را از او دور کند ولى فرصت نیافت و مار به شکم او رفت. چون عاقل بود فوراً جلو آمد و چند تازیانه محکم بر آنکس که خوابیده بود زد. خفته وحشتزده از خواب بیدار شد درحالیکه شخص عاقل همچنان او را با تازیانه میزد و مار خورده را مجبور به دویدن میکرد تا اینکه او را زیر درختى برد که در زیر آن درخت سیبهای پوسیده ریخته شده بود. با تهدید و تازیانه او را مجبور به خوردن سیبهای گندیده کرد تا اینکه آنقدر سیب گندیده خورد که از دهانش بیرون میریخت و میگفت اى ظالم آخر من به تو چه کردهام که اینچنین مرا آزار میدهی؟! اگر قصد جان مرا کردهاى مرا بکش. و همچنان نفرین میکرد درحالیکه شخص عاقل مدام او را تازیانه میزد و جلوی اسب میدواند.
عاقلى بر اسب مى آمد سوار
دردهان خفتهاى مى رفت مار
آن سوار آن را بدید و مى شتافت
تا رماند مار را فرصت نیافت
چونکه از عقلش فراوان بد مدد
چند دبوسى قوى بر خفته زد
برد او را زخم آن دبوس سخت
زو گریزان تا به زیر یک درخت
سیب پوسیده بسى بد ریخته
گفت از این خور اى به درد آویخته
سیب چندان مر و را در خورد داد
کز دهانش باز بیرون مى فتاد
بانگ مىزد کاى امیر آخر چرا
قصد من کردى تو نادیده جفا
گر ترا ز اصل است با جانم ستیز
تیغ زن یک بارگى خونم بریز
تا شبانگاه در همین کش و قوس بود تا صفرا در درون مارخورده بجوش آمده و شروع به قى کردن نمود و بالاخره تمام آنچه خورده بود قى کرد. یکمرتبه مار هم در ضمن خوراکیها بیرون افتاد.
مار خورده وقتی دید چه چیزی در شکم داشت که از شر آن نجات پیدا کرده است، تمام دردها را فراموش کرد و رو به سواره کرد و گفت: اى سوار که جانم را نجات دادی، اگر بهقدر ذرهاى از مقصود تو آگاه بودم اینهمه ناسزا و کلمات بیهوده را نسبت به تو بر زبان جاری نمیکردم.
تا شبانگه مى کشید و میگشاد
تا ز صفرا قى شدن بر وى فتاد
زو بر آمد خورده ها زشت و نکو
مار با آن خورده بیرون جست از او
چون بدید از خود برون آن مار را
سجده آورد آن نکو کردار را
سهم آن مار سیاه زشت زفت
چون بدید آن دردها از وى برفت
... اى مبارک ساعتى که دیدى ام
مرده بودم جان نو بخشیدى ام
... شمهاى زین حال اگر دانستمى
گفتن بیهوده کى تانستمى
سوار گفت اگر من از وجد مار در شکم تو خبر میدادم از ترس همان وقت جان از تنت بیرون مى رفت. من فحشهای تو را میشنیدم ولی میخواستم تا تو نجات یابی.
گفت اگر من گفتمى رمزى از آن
زهرهى تو آب گشتى آن زمان
گر ترا من گفتمى اوصاف مار
ترس از جانت بر آوردى دمار
... میشنیدم فحش و خر میراندم
رب یسر زیر لب میخواندم 2
جهت مطالعه بیشتر مراجعه شود به:
1. تفسیر نمونه، ج2، ص: 107
2. تفسیر نور، ج1، ص: 340
3. شرح مثنوى؛ موسى نثرى، جلد 2، صفحۀ 119
پاورقی:
1. سوره بقره،
آیه 216
2.مثنوی ىمعنوى، دفتر دوم، صفحه 258