ماجرای عجیب تولد حضرت موسی (ع) و نجات او از تهدیدات فرعون
نظام هستی بر اساس خواست خداوند در جریان است. این مشیت الهی است که اگر وقوع چیزی تعلق بگیرد، هیچ موجود را یارای مقابله با آن نخواهد بود.
نمونه این مشیت الهی، جریان تولد حضرت موسی علیهالسلام و پرورش یافتن او در نزد بزرگترین دشمن او یعنی فرعون است.
در این ماجرای شگفتانگیز، بهوضوح میتوان مشاهده کرد که اگر خداوند بخواهد بندهاش را از خطرات و تهدیدها حفظ کند، چگونه او تحت حمایت خود قرار خواهد داد.
در آیاتی از قرآن کریم این جریان را چنین میخوانیم:
وَ أَوْحَیْنَا إِلىَ أُمِّ مُوسىَ أَنْ أَرْضِعِیهِ فَإِذَا خِفْتِ عَلَیْهِ فَأَلْقِیهِ فىِ الْیَمِّ وَ لَا تخََافىِ وَ لَا تحَْزَنىِ إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیْکِ وَ جَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِینَ
فَالْتَقَطَهُ ءَالُ فِرْعَوْنَ لِیَکُونَ لَهُمْ عَدُوًّا وَ حَزَنًا إِنَّ فِرْعَوْنَ وَ هَامَانَ وَ جُنُودَهُمَا کَانُواْ خَاطِِئینَ
وَ قَالَتِ امْرَأَتُ فِرْعَوْنَ قُرَّتُ عَینٍْ لىِّ وَ لَکَ لَا تَقْتُلُوهُ عَسىَ أَن یَنفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا وَ هُمْ لَا یَشْعُرُونَ
وَ أَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسىَ فَارِغًا إِن کَادَتْ لَتُبْدِى بِهِ لَوْ لَا أَن رَّبَطْنَا عَلىَ قَلْبِهَا لِتَکُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ
وَ قَالَتْ لِأُخْتِهِ قُصِّیهِ فَبَصُرَتْ بِهِ عَن جُنُبٍ وَ هُمْ لَا یَشْعُرُونَ
وَ حَرَّمْنَا عَلَیْهِ الْمَرَاضِعَ مِن قَبْلُ فَقَالَتْ هَلْ أَدُلُّکمُْ عَلىَ أَهْلِ بَیْتٍ یَکْفُلُونَهُ لَکُمْ وَ هُمْ لَهُ نَاصِحُونَ
فَرَدَدْنَاهُ إِلىَ أُمِّهِ کىَْ تَقَرَّ عَیْنُهَا وَ لَا تَحْزَنَ وَ لِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ لَاکِنَّ أَکْثرََهُمْ لَا یَعْلَمُونَ1
ما به مادر موسى الهام کردیم که: «او را شیر بده و هنگامیکه بر او ترسیدى، وى را در دریا (ى نیل) بیفکن و نترس و غمگین مباش، که ما او را به تو بازمىگردانیم و او را از رسولان قرار مىدهیم»
(هنگامیکه مادر بهفرمان خدا او را به دریا افکند) خاندان فرعون او را از آب گرفتند تا سرانجام دشمن آنان و مایه اندوهشان گردد! مسلماً فرعون و هامان و لشکریانشان خطاکار بودند.
همسر فرعون (چون دید آنها قصد کشتن کودک را دارند) گفت: «نور چشم من و توست! او را نکشید شاید براى ما مفید باشد، یا او را بهعنوان پسر خود برگزینیم!» و آنها نمىفهمیدند (که دشمن اصلى خود را در آغوش خویش مىپرورانند)
(سرانجام) قلب مادر موسى از همهچیز (جز یاد فرزندش) تهى گشت و اگر دل او را (بهوسیله ایمان و امید) محکم نکرده بودیم، نزدیک بود مطلب را افشا کند.
و (مادر موسى) به خواهر او گفت: «وضع حال او را پیگیرى کن!» او نیز از دور ماجرا را مشاهده کرد درحالیکه آنان بىخبر بودند.
ما همه زنان شیرده را از پیش بر او حرام کردیم (تا تنها به آغوش مادر بازگردد) و خواهرش (که بیتابى مأموران را براى پیدا کردن دایه مشاهده کرد) گفت: «آیا شما را به خانوادهاى راهنمایى کنم که مىتوانند این نوزاد را براى شما کفالت کنند و خیرخواه او باشند؟»
مؤلف تفسیر نمونه این داستان را با اقتباس از روایات و تفاسیر چنین بازگو میکند:2
دستگاه فرعون برنامه وسیعى براى کشتن نوزادان پسر از بنیاسرائیل تربیت داده بود و حتى قابلههاى فرعونى مراقب زنان باردار بنیاسرائیل بودند.
در این میان یکى از این قابلهها با مادر موسى دوستى داشت (حمل موسى مخفیانه صورت گرفت و چندان آثارى از حمل در مادر نمایان نبود) هنگامیکه احساس کرد تولد نوزاد نزدیک شده به سراغ قابله دوستش فرستاد و گفت: ماجراى من چنین است فرزندى در رحم دارم و امروز به محبت و دوستى تو نیازمندم.
هنگامیکه موسى تولد یافت از چشمان او نور مرموزى درخشید، چنانکه بدن قابله به لرزه درآمد و برقى از محبت در اعماق قلب او فرو نشست و تمام زوایاى دلش را روشن ساخت.
زن قابله رو به مادر موسى کرد و گفت: من در نظر داشتم ماجراى تولد این نوزاد را به دستگاه حکومت خبر دهم تا جلادان بیایند و این پسر را به قتل رسانند (و من جایزه خود را بگیرم) ولى چه کنم که عشق شدیدى از این نوزاد در درون قلبم احساس مىکنم! حتى راضى نیستم مویى از سر او کم شود، با دقت از او حفاظت کن، من فکر مىکنم دشمن نهایى ما سرانجام او باشد!.
قابله از خانه مادر موسى بیرون آمد، بعضى از جاسوسان حکومت او را دیدند و تصمیم گرفتند وارد خانه شوند، خواهر موسى ماجرا را به مادر خبر داد مادر دستپاچه شد آنچنانکه نمىدانست چه کند؟
در میان این وحشت شدید که هوش از سرش برده بود نوزاد را در پارچهاى پیچید و در تنور انداخت، مأمورین وارد شدند در آنجا چیزى جز تنور آتش ندیدند!، تحقیقات را از مادر موسى شروع کردند، گفتند: این زن قابله در اینجا چه مىکرد؟ گفت: او دوست من است براى دیدار آمده بود، مأمورین مأیوس شدند و بیرون رفتند.
مادر موسى به هوش آمد و به خواهر موسى گفت نوزاد کجا است؟ او اظهار بىاطلاعى کرد، ناگهان صداى گریهاى از درون تنور برخاست مادر بهسوی تنور دوید، دید خداوند آتش را براى او برد و سلام کرده است (همان خدایى که آتش نمرودى را براى ابراهیم سرد و سالم ساخت) دست کرد و نوزادش را سالم بیرون آورد.
اما باز مادر در امان نبود، چراکه مأموران چپ و راست درحرکت و جستجو بودند و شنیدن صداى یک نوزاد کافى بود که خطر بزرگى واقع شود.
در اینجا یک الهام الهى قلب مادر را روشن ساخت، الهامى است که ظاهراً او را به کار خطرناکى دعوت مىکند، ولى بااینحال از آن احساس آرامش مىنماید.
این یک مأموریت الهى است که بههرحال باید انجام شود و تصمیم گرفت به این الهام لباس عمل بپوشاند و نوزاد خویش را به نیل بسپارد!.
به سراغ یک نجار مصرى آمد (نجارى که نیز او از قبطیان و فرعونیان بود!) از او درخواست کرد صندوق کوچکى براى او بسازد.
نجار گفت: با این اوصاف که مىگویى صندوق را براى چه مىخواهى؟! مادرى که زبانش عادت بهدروغ نداشت نتوانست در اینجا سخنى جز این بگوید که من از بنیاسرائیلم، نوزاد پسرى دارم و مىخواهم نوزادم را در آن مخفى کنم.
اما نجار قبطى تصمیم گرفت این خبر را به جلادان برساند، به سراغ آنها آمد، اما چنان وحشتى بر قلب او مستولى شد که زبانش بازایستاد، تنها با دست اشاره مىکرد و مىخواست با علائم مطلب را بازگو کند، مأمورین که گویا از حرکات او یک نحو سخره و استهزاء برداشت کردند او را زدند و بیرون کردند.
هنگامیکه بیرون آمد حال عادى خود را باز یافت، این ماجرا تکرار شد و درنتیجه فهمید در اینجا یک سر الهى نهفته است، صندوق را ساخت و به مادر موسى تحویل داد.
شاید صبحگاهانى بود که هنوز چشم مردم مصر در خواب، هوا کمى روشن شده بود، مادر نوزاد خود را همراه صندوق به کنار نیل آورد، پستان در دهان نوزاد گذاشت و آخرین شیر را به او داد، سپس او را در آن صندوق مخصوص که همچون یک کشتى کوچک قادر بود بر روى آب حرکت کند گذاشت و آن را روى امواج نهاد.
امواج خروشان نیل صندوق را بهزودی از ساحل دور کرده، مادر در کنار ایستاده بود و این منظره را تماشا مىنمود، در یکلحظه احساس کرد قلبش از او جدا شده و روى امواج حرکت مىکند، اگر لطف الهى قلب او را آرام نکرده بود، فریاد مىکشید و همهچیز فاش مىشد!.
اینها همه از یکسو اما ببینیم در کاخ فرعون چه خبر؟ در اخبار آمده: فرعون دخترى داشت که تنها فرزندش همو بود، او از بیمارى شدیدى رنج مىبرد، دست به دامن اطباء زد نتیجهاى نگرفت، به کاهنان متوسل شد آنها گفتند که اى فرعون ما پیشبینى مىکنیم که از درون این دریا انسانى به این کاخ گام مىنهد که اگر از آب دهانش به بدن این بیمار بمالند بهبودى مىیابد! فرعون و همسرش آسیه در انتظار چنین ماجرایى بودند که ناگهان روزى صندوقچهاى را که بر امواج درحرکت بود، نظر آنها را جلب کرد، دستور داد مأمورین فوراً به سراغ صندوق بروند و آن را از آب بگیرند تا در آن چه باشد؟
صندوق مرموز در برابر فرعون قرار گرفت، دیگران نتوانستند، در آن را بگشایند، آرى مىبایست در صندوق نجات موسى به دست خود فرعون گشوده شود و گشوده شد! هنگامیکه چشم همسر فرعون به چشم کودک افتاد، برقى از آن جستن کرد و اعماق قلبش را روشن ساخت و همگى -مخصوصاً همسر فرعون- مهر او را به دل گرفتند و هنگامیکه آب دهان این نوزاد مایه شفاى بیمار شد این محبت فزونى گرفت.
به نظر مىرسد که فرعون از چهره نوزاد و نشانههاى دیگر- ازجمله گذاردن او در صندوق و رها کردنش در امواج نیل- دریافته بود که این نوزاد از بنیاسرائیل است، ناگهان کابوس قیام یک مرد بنیاسرائیلى و زوال ملک او به دست آن مرد بر روح او سایه افکند و خواهان اجراى قانون جنایتبارش درباره نوزادان بنیاسرائیل در این مورد شد!.
اطرافیان متملق و چاپلوس نیز فرعون را در این طرز فکر تشویق کردند و گفتند دلیل ندارد که قانون درباره این کودک اجرا نشود؟! اما" آسیه" همسر فرعون که نوزاد پسرى نداشت و قلب پاکش که از قماش درباریان فرعون نبود کانون مهر این نوزاد شده بود در مقابل همه آنها ایستاد و در کار خود پیروز شد.
بعدازاین ماجرا طوفانى شدید در قلب مادر موسى ع وزیدن گرفت، جاى خالى نوزاد که تمام قلبش را پر کرده بود، کاملاً محسوس بود. نزدیک بود فریاد کشد و اسرار درون دل خود را برون افکند. نزدیک بود نعره زند و از جدایى فرزند ناله سر دهد.
اما لطف الهى به سراغ او آمد و چنانکه قرآن گوید:" قلب مادر موسى از همهچیز جز یاد فرزندش تهى گشت و اگر ما قلب او را با نور ایمان و امید محکم نکرده بودیم، نزدیک بود این مطلب را افشا کند".
مادر براثر این لطف پروردگار آرامش خود را بازیافت، ولى مىخواهد از سرنوشت فرزندش باخبر شود، لذا" به خواهر موسى سفارش کرد که وضع حال او را پیگیری کن"
خواهر موسى دستور مادر را انجام داد و از فاصله دور در کنار نیل ماجرا را زیر نظر داشت و با چشم خود دید که چگونه فرعونیان او را از آب گرفتند و از خطر بزرگى که نوزاد را تهدید مىکرد رهایى یافت.
طبیعى است نوزاد شیرخوار چند ساعت که مىگذرد، گرسنه مىشود، گریه مىکند، بىتابى مىکند، باید دایهاى براى او جستجو کرد، بخصوص که ملکه مصر سخت به آن دل بسته و چون جان شیرینش دوست مىدارد! مأموران حرکت کردند و دربهدر دنبال دایه مىگردند، اما عجیب اینکه پستان هیچ دایهاى را نمىگیرد.
کودک لحظهبهلحظه گرسنهتر و بیتابتر مىشود پیدرپی گریه مىکند و سروصدای او در درون قصر فرعون مىپیچید و قلب ملکه را به لرزه درمیآورد.
مأمورین بر تلاش خود مىافزایند ناگهان در فاصله نهچندان دور به دخترى برخورد مىکنند که مىگوید: من زنى از بنیاسرائیل را مىشناسم که پستانى پرشیر و قلبى پرمحبت دارد او نوزاد خود را ازدستداده و حاضر است شیر دادن نوزاد کاخ را بر عهده گیرد.
مأمورین خوشحال شدند و مادر موسى را به قصر فرعون بردند نوزاد هنگامیکه بوى مادر را شنید سخت پستانش را در دهان فشرد و از شیره جان مادر جان تازهاى پیدا کرد، برق خوشحالى از چشمها جستن کرد، مخصوصاً مأموران خستهوکوفته که به مقصد خود رسیده بودند از همه خوشحالتر بودند، همسر فرعون نیز نمىتوانست خوشحالى خود را از این امر کتمان کند.
در بعضى از روایات آمده است که وقتى موسى پستان این مادر را قبول کرد هامان وزیر فرعون گفت من فکر مىکنم تو مادرواقعى او هستى! چرا در میان اینهمه زن تنها پستان تو را پذیرفت؟ گفت اى پادشاه! به خاطر این است که من زنى خوشبو هستم و شیرم بسیار شیرین است، تاکنون هیچ کودکى به من سپرده نشده مگر اینکه پستان مرا پذیرفته است! حاضران این سخن را تصدیق کردند و هرکدام هدیه و تحفه گرانقیمتی به او دادند.
در حدیثى از امام باقر علیهالسلام مىخوانیم که فرمود:" سه روز بیشتر طول نکشید که خداوند نوزاد را به مادرش بازگرداند.
و بهاینترتیب خداوند موسى علیهالسلام را به مادرش بازگرداند.
پی نوشت:
1. سوره قصص، آیات 7 الی 13
2. تفسیر نمونه، ج16، ص: 24