وقایع عجیبی که درزمان شیرخوارگی رسول خدا (ص) وآله رخ داد
در کنار حوادث شگفتانگیزی که مصادف با ولادت رسول خدا صلیالله علیه وآله اتفاق افتاد، به یمن ولادت آن حضرت، کرامات و برکات بینظیری نیز نازل شد که در تواریخ و روایات به بعضی از آنها اشاره شده است.
یکی از این کرامات، برکاتی بود که بر خانوادۀ بانو حلیمه دایه و مادر رضاعی رسول خدا صلیالله علیه وآله نازل شد.
از حلیمة سعدیة نقل شده که: سالى که ما دچار قحطى و خشکسالی شده بودیم، به همراه شوهر و کودک شیرخواری که داشتم، با زنان بنى سعد به شهر مکه رفتیم تا هرکدام کودکى از قریش بگیریم و براى شیر دادن و بزرگ کردن، آنان را به میان قبیلۀ خودمان بیاوریم.
مرکب ما الاغی بود و شتر پیرى نیز به همراه داشتیم که به خدا قسم قطرهای شیر نداشت.
شبى که در راه مکه بودیم، از بس کودک گرسنۀ ما گریه کرد که نتوانستیم بخوابیم؛ نه در پستان من شیرى بود که کودکمان را سیر کند و نه در پستان شتر شیری بود. ولی امید داشتیم که بارانی بباراند و فرجی صورت بگیرد.
الاغ ما بهقدری لاغر و وامانده بود که کُند راه رفتن آن حیوان، قافله بنی سعد را خسته کرده بود.
به هر ترتیبى بود خودمان را به شهر مکه رساندیم و به دنبال بچههاى شیرخوار قریش رفتیم.
در میان کودکان قریش رسول خدا صلیالله علیه و آله نیز بود. ولی به هر زنى از زنان بنى سعد که آن حضرت را میسپردند، همینکه مىفهمید آن کودک یتیم است از نگهدارى و پذیرفتن او خوددارى میکرد؛ زیرا انتظار داشتیم که با شیر دادن کودک از پدرش چیزی نصیبمان بشود و میگفتیم: کودکى که پدرش مرده و در تحت کفالت مادر و جد خود زندگى میکند آیا این مادر و جد درباره او چه میخواهند بکنند؟
هر یک از زنان بنى سعد کودکى براى شیر دادن گرفتند و تنها من بودم که کودکی برای شیر دادن پیدا نکردم. ولى چون دیدم زنان بنى سعد قصد مراجعت دارند، به شوهرم گفتم: خوش ندارم که در میان تمام این زنان تنها من بدون آنکه بچه را پذیرفته باشم به میان قبیله بازگردم و به خدا قسم اکنون میروم و همان بچه یتیم را گرفته با خود میآورم. شوهرم نیز پیشنهاد مرا پذیرفت و گفت: امید است خداوند در او برکتى براى ما قرار دهد.
حلیمه گوید: پس من به نزد عبدالمطلب رفته و آن کودک را گرفتم و تنها چیزى که مرا بگرفتن او واداشت همان بود که جز او کودکى نیافتم.
وقتی او را براى شیر دادن در دامان خود نهادم دو پستان من چنان پر شد که هم او خورد و هم کودک خودم که از گرسنگى نمیخوابید خورد و هر دو سیرشده و بخواب رفتند.
از آنطرف شوهرم نیز برخاسته بهطرف شتر رفت و متوجه شد که دو پستان شتر نیز پر از شیر شده. پس به مقداری که من و او را سیر میکرد دوشید و خوردیم و آن شب را با کمال راحتى و آسودگى به سر بردیم.
چون صبح شد، شوهرم گفت: اى حلیمه به خدا قسم کودک بابرکتی نصیب تو شده است. گفتم: آرى من نیز چنین امید میکنم.
سپس بر الاغ خویش سوار شده و آن جناب را نیز با خود برداشتم. به خدا سوگند دیدم همان الاغى که بهزحمت راه میرفت، چنان بهتندی به راه افتاد که هیچکدام از الاغهای زنان بنى سعد بهتندی او نمیتوانستند بروند تا آنجا که زنان مزبور میگفتند: اى دختر أبى ذؤیب آهستهتر بران! مگر این همان الاغ واماندهاى نیست که هنگام آمدن بر آن سوار بودى؟! میگفتم: چرا همان الاغ است. زنان با تعجب میگفتند: به خدا قسم اتفاق تازهاى برای این الاغ افتاده است که چنین راه میرود!
حلیمه میگوید: وقتی به سرزمین بنى سعد و خانه و دیار خود رسیدیم، در آن سرزمینى که من چائی را مانند آنجا بیآبوعلف سراغ نداشتم، هنگامیکه گوسفندان ما از چراگاه بازمیگشتند شکمشان سیر و پستانشان پر از شیر بود و بااینکه هیچیک از گوسفندان افراد قبیله بنى سعد یک قطره شیر در پستانشان نبود، ما هم چنان از شیر بسیار گوسفندانمان استفاده میکردیم.
(این جریان موجب شگفت افراد قبیله ما شده بود و) آنان به چوپانان خود گفتند: شما هم گوسفندان را به چراگاه گوسفندان حلیمه ببرید. ولى بااینحال گوسفندان آنها گرسنه با پستانهای خشک از صحرا بازمیگشتند؛ درحالیکه گوسفندان ما سیر و پرشیر بودند.
به همین ترتیب، هرروزه خیروبرکت در خانه ما رو به تزاید بود تا آن حضرت دوساله شد و من او را از شیر گرفتم.1
پی نوشت:
1. السیرةالنبویة، ابن هشام (متوفی 218 ه ق)، ج 1، ص 163، با ترجمۀ سید هاشم رسولی
- ۹۶/۰۹/۱۹