حکایت مسلمان شدن راهب نصرانی به دست امیرالمؤمنین علیهالسلام
اهلبیت علیهمالسلام معدن علم الهی بودند و با این علم ربانی، انسانها را زلال معرفت حقیقی سیراب میکردند.
در ادامۀ این نوشته، حکایتی شنیدنی دربارۀ یک راهب مسیحی نقل میکنیم که چگونه به دست امیرالمؤمنین علیهالسلام مسلمان شد.
روایت شده که گروهى از رومیان در زمان ابابکر به مدینه وارد شدند و در میان آنها راهبى نصرانى بود.
راهب وارد مسجد پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله شد و به همراه خود یک شتر پر از طلا و نقره داشت درحالیکه ابوبکر به همراه گروهى از مهاجر و انصار در مسجد حضور داشتند.
پس از تهنیت و تعارف لازم بهدقت آنها را نگریست. بعد پرسید: کدامیک از شما خلیفه پیامبر و امین دینتان هستید؟
بهطرف ابابکر اشاره شد.
راهب متوجه ابابکر شد و به او گفت: ای شیخ اسم تو چیست؟
ابوبکر جواب داد: عتیق.
راهب پرسید: اسم دیگرت چیست؟
ابوبکر جواب داد: صدّیق.
راهب باز پرسید: دیگر چه؟
ابوبکر جواب داد: غیر از اینها اسمى براى خود نمىدانم.
راهب گفت: تو شخصى که من مىخواهم نیستى.
ابابکر گفت: چه حاجتی دارى؟
راهب جواب داد: من از مملکت روم آمدهام و یک شتر پر از طلا و نقره آورده ام تا از امین این امت سؤالى بکنم. اگر پاسخ سؤال من را داد مسلمان مىشوم و هر دستورى داد مىپذیرم و این نقدینه را در اختیار شما مىگذارم. ولی اگر نتوانست جواب سؤال من را بگوید برمیگردم و بدون اینکه مسلمان شوم مالی را که آوردهام برمیگردانم.
ابوبکر گفت: هر چه مایلى بپرس.
راهب گفت: لب به سخن نمىگشایم مگر اینکه از تعرض خودت و اصحابت مرا امان بدهى.
ابابکر گفت: تو در امانى و هیچ دغدغهاى نداشته باش؛ هر چه مىخواهى بپرس.
راهب پرسید: بگو خدا چه چیز ندارد و چه چیز نزد او نیست و از چه چیز علم ندارد؟
ابابکر به لرزه شد و نتوانست جوابى بدهد. پس از چند لحظه گفت بروید عمر را خبر کنید.
عمر آمد و نشست. ابابکر به راهب گفت سؤالت را از این شخص بپرس.
راهب روى به عمر کرده و سؤالهای خود را تکرار نمود. عمر نیز نتوانست جواب بگوید.
بعد عثمان آمد و بین راهب و عثمان نیز آنچه بین راهب و ابوبکر و عمر واقع شد به وقوع پیوست.
راهب گفت شخصیتهای بزرگى هستید (ولی قدرت جواب گوئی از مسائل من را ندارند). از جاى حرکت کرد تا خارج شود. ابابکر به او گفت اى دشمن خدا اگر پیمان ما نبود زمین را از خون تو رنگین مىکردیم.
سلمان از جاى خود حرکت کرد و خدمت امام على بن ابیطالب علیهالسلام رسید که همراه با حسن و حسین علیهماالسلام در صحن خانه اش نشسته بود. سلمان جریان را به ایشان نقل کرد. پس آن حضرت از جاى خود حرکت کرد و با حسن و حسین علیهماالسلام به مسجد آمد. همینکه چشم مردم به حضرت على علیهالسلام افتاد تکبیر گفتند و حمد خدا را بجاى آوردند و به احترام ایشان همه از جاى قیام کردند. پس آن جناب وارد شد.
ابوبکر گفت: راهب! از این مرد بپرس که بهمنظور خود رسیده اى.
راهب متوجه حضرت على علیهالسلام شده و عرض کرد: اسم شما چیست؟
حضرت فرمود:
«اسْمِی عِنْدَ الْیَهُودِ إِلْیَا وَ عِنْدَ النَّصَارَى إِیلِیَا وَ عِنْدَ وَالِدِی عَلِیٌّ وَ عِنْدَ أُمِّی حَیْدَرَة»
اسم من در نزد یهود الیا و در نزد نصرانیان ایلیا و پدرم على نهاده و مادرم حیدره.
راهب پرسید: چه نسبتى با پیامبرتان دارى؟
فرمود:
«أَخِی وَ صِهْرِی وَ ابْنُ عَمِّی لَحًّا»
برادر و داماد او هستم و ایشان پسرعموی من است.
راهب گفت: به پروردگار عیسى منظور من تو هستى. بگو خدا چه ندارد و چه در نزد او نیست و چه چیز را نمىداند.
حضرت على علیهالسلام فرمود.
«عَلَى الْخَبِیرِ سَقَطْتَ»: به شخص مطلعى برخورد کردهای.
«أَمَّا قَوْلُکَ مَا لَیْسَ لِلَّهِ فَإِنَّ اللَّهَ تَعَالَى أَحَدٌ لَیْسَ لَهُ صَاحِبَةٌ وَ لَا وَلَدٌ»: اما آنچه خدا ندارد رفیق و فرزند است که خدا را رفیق و فرزندى نیست.
«وَ أَمَّا قَوْلُکَ وَ لَا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ فَلَیْسَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ ظُلْمٌ لِأَحَدٍ»: اما چیزى که در نزد خدا نیست ظلم کردن است نسبت به احدى.
«وَ أَمَّا قَوْلُکَ لَا یَعْلَمُهُ اللَّهُ فَإِنَّ اللَّهَ لَا یَعْلَمُ لَهُ شَرِیکاً فِی الْمُلْک»: و امّا آنچه خدا نمىداند شریک در ملک است که براى خود شریکى نمىداند.
راهب از جاى حرکت کرد و زنار از گردن برکند و سر حضرت على علیهالسلام را در آغوش گرفت و پیشانى او را بوسید و گفت:
«أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ وَ أَشْهَدُ أَنَّکَ أَنْتَ الْخَلِیفَةُ وَ أَمِینُ هَذِهِ الْأُمَّةِ وَ مَعْدِنُ الدِّینِ وَ الْحِکْمَةِ وَ مَنْبَعُ عَیْنِ الْحُجَّةِ لَقَدْ قَرَأْتُ اسْمَکَ فِی التَّوْرَاةِ إِلْیَا وَ فِی الْإِنْجِیلِ إِیلِیَا وَ فِی الْقُرْآنِ عَلِیّاً وَ فِی الْکُتُبِ السَّابِقَةِ حَیْدَرَةَ وَ وَجَدْتُکَ بَعْدَ النَّبِیِّ وَصِیّاً وَ لِلْإِمَارَةِ وَلِیّاً وَ أَنْتَ أَحَقُّ بِهَذَا الْمَجْلِسِ مِنْ غَیْرِکَ فَأَخْبِرْنِی مَا شَأْنُکَ وَ شَأْنُ الْقَوْمِ؟»
شهادت میدهم که خدایی جز خداوند یکتا نیست و محمد (صلیالله علیه وآله) فرستادهی اوست؛ و گواهى مىدهم که تو خلیفه و امین این امت و معدن دین و حکمت و عین حجت هستى. در تورات نام تو را الیا و در انجیل ایلیا خواندم و در قرآن على و در کتب گذشته حیدرة و تو را بعد از پیامبر وصى او یافتم و امیر و رهبر مردم و تو شایستهتر به این مجلس از دیگران هستى. بگو ببینم منزلت تو در میان این مردم چه اندازه است؟
امام على علیهالسلام جوابى به او داد. راهب از جاى حرکت کرد و تمام مال را در اختیار آن حضرت نهاد. حضرت على علیهالسلام آن مال را در همان ساعت بین فقراء اهل مدینه تقسیم کرد و راهب درحالیکه مسلمان شد بهپیش قوم خود برگشت.1
پی نوشت:
1. الإحتجاج على أهل اللجاج (للطبرسی)؛ ج1؛ ص 205
- ۹۶/۰۹/۳۰