یادداشت‌های یک طلبه

یادداشت‌های یک طلبه

امام رضا علیه‌السلام: «رحمت خدا بر آن بنده‏‌اى که امر ما را زنده گرداند (به این صورت که) تعالیم ما را فرا گیرد و آنها را به مردم بیاموزد؛ زیرا اگر مردم زیبایی‌هاى سخن ما را بدانند، بى‌گمان از ما پیروى می‌کردند». (عیون أخبار الرضا علیه‌‏السلام، ج1، ص307)

طبقه بندی موضوعی
پیوندها


دربارۀ اوضاع شهر سامراء در هنگام شهادت امام حسن عسکری علیه‌السلام نقل شده که:

«ثُمَّ أَخَذُوا بَعْدَ ذَلِکَ فِی تَهْیِئَتِهِ وَ عُطِّلَتِ الْأَسْوَاقُ وَ رَکِبَتْ بَنُو هَاشِمٍ وَ الْقُوَّادُ وَ أَبِی وَ سَائِرُ النَّاسِ إِلَى جَنَازَتِهِ‏ فَکَانَتْ سُرَّ مَنْ رَأَى یَوْمَئِذٍ شَبِیهاً بِالْقِیَامَة»[1]

آماده تجهیز حضرت امام حسن عسکری علیه‌السلام شدند؛ بازارها را بستند و بنى‌هاشم و سرلشکران و سایر مردم دنبال جنازۀ آن حضرت راه افتادند. در آن روز سامره شبیه روز قیامت شده بود.

 

یکی از دلایلی که همۀ مردم اعم از شیعیان و غیر شیعیان در روز شهادت امام حسن عسکری علیه السلام دست از کار و زندگی کشیدند و به عزاداری آن حضرت پرداختند، محبوبیت همگانی ایشان بود که در اثر فضائل و مکارم آن حضرت در مردم ایجاد شده بود.

 

برای اینکه بدانیم حضرت امام حسن عسکری علیه‌السلام چه اندازه در میان موافقین و مخالفین محبوبیت داشت، کافی است به یکی از گزارشات تاریخی که از زبان یکی از مخالفین آن حضرت ایراد شده است توجه کنیم:

احمد بن عبید اللَّه بن خاقان که دشمنى سختى با على و اولادش داشت، متصدى املاک و خراج شهر قم‏ بود. روزى در مجلسش از علویان و مذاهبشان سخن به میان آمد. او گفت:

من در سامره مردى از اولاد على را از لحاظ رفتار و وقار و پاکدامنى و نجابت و بزرگوارى در خانواده خودش و بنى هاشم مانند حسن بن على بن محمد، ابن الرضا (علیه‌السلام) ندیدم و نشناختم که خاندان خودش و بنى هاشم و سرلشکران و وزیران و همه مردم او را بر سالخوردگان و اشراف مقدم بدارند.

من روزى بالاى سر پدرم (که یکی از صاحب منصبان حکومت بود) ایستاده بودم و آن روزى بود که براى پذیرفتن مردم می‌نشست. ناگاه دربانانش در آمدند و گفتند: ابو محمد، ابن الرضا (امام حسن عسکری علیه‌السلام) دم در است. پدرم با صدای بلند گفت: اجازه‏ دهید وارد شود. من تعجب کردم از اینکه در محضر پدرم مردى را به کنیه (که نشانۀ تعظیم و تکریم فرد است) معرفى کردند، در صورتى که جز خلیفه و ولیعهد و نماینده سلطان، کسی را نزد پدرم به کنیه معرفى نمی‌کردند.

در این هنگام مردى گندمگون، خوش اندام، نیکو رخسار، خوش پیکر، تازه جوان با جلالت و هیبت وارد شد. وقتی نگاه پدرم به او افتاد، برخاست و چند قدم به استقبالش رفت، با آنکه گمان ندارم چنین کارى را نسبت به هیچ بنى‌هاشمى و سرلشکرى بکند. وقتی پدرم نزدیک او شد، با او معانقه کرد و صورت و سینه‏اش را بوسید و دستش را گرفت و او را روى مسندى که خودش نشسته بود نشانید و پهلوى او نشست و متوجه او شد و با او به سخن پرداخت و خود را قربان او می‌کرد.

من از آنچه از پدرم می‌دیدم در شگفت بودم که دربان آمد و گفت موفق (برادر و سرلشکر خلیفه عباسى) آمده است و هر گاه موفق نزد پدرم مى‏آمد، دربانان و افسران مخصوصش جلو می‌رفتند و از در خانه تا مسند پدرم به صف می‌ایستادند تا او بیاید و برود. پدرم رو به أبی‌محمد (علیه‌السلام) داشت و با او سخن می‌گفت؛ تا نگاهش به غلامان مخصوص موفق افتاد، به أبی‌محمد (علیه‌السلام) گفت: خدا مرا قربانت کند، اکنون هرگاه بخواهید (می‌توانید تشریف ببرید) و به دربانانش گفت: او را از پشت صف ببرید تا آن مرد- یعنى موفق- او را نبیند. او برخاست و پدرم هم برخاست و با او معانقه کرد و أبی‌محمد (علیه‌السلام) رفت.

من به دربانان و غلامان پدرم گفتم: واى بر شما! این چه شخصى بود که او را با کنیه به پدرم معرفى کردید و پدرم با او چنین رفتار کرد؟ گفتند: او از اولاد على (علیه‌السلام) است و او را حسن بن على (علیه‌السلام) می‌نامند و به ابن الرضا (علیه‌السلام) معرفى مى‏شود. بر شگفتم افزون گشت و در تمام آن روز پریشان و ناآرام بودم و دربارۀ او و آنچه از رفتار پدرم نسبت باو دیده بودم می‌اندیشیدم تا اینکه شب شد و عادت پدرم این بود که نماز عشا را می‌گزارد و سپس براى مشورت‌هاى مورد نیاز و آنچه باید به عرض سلطان برسد مجلس می‌کرد. چون نمازش را گزارد و جلوس کرد، آمدم و در برابرش نشستم، در حالى که کسی نزد او نبود.

پدرم به من گفت: احمد! کارى دارى؟ گفتم آرى، پدر! اگر اجازه دهى سؤال کنم، گفت: پسر جان اجازه دادم، هر چه خواهى بگو. گفتم، اى پدر! مردی که امروز صبح دیدم نسبت به او احترام و بزرگداشت و تعظیم نمودى و خود و پدر و مادرت را قربانش کردى که بود؟ گفت، پسر جان! او امام رافضیان[2] است، او حسن بن على (علیه‌السلام) است که بابن الرضا معروف است. آنگاه ساعتى سکوت کرد و سپس گفت: پسر جان! اگر امامت از خلفاء بنى عباس جدا شود، هیچ کس از بنى هاشم جز او سزاوار آن نیست و او براى فضیلت و پاکدامنى و رفتار و خویشتندارى و پرهیزگارى و عبادت و اخلاق شریف و شایستگی‌اش سزاوار خلافت می‌باشد؛ اگر پدرش (امام هادی علیه‌السلام) را می‌دیدى، او نیز مردى بود بسیار عاقل، نجیب و بافضیلت.

با آنچه از پدرم شنیدم، ناراحتى و اندیشه‏ و خشمم بر پدرم افزون گشت (که چرا یک علوی را این اندازه تعظیم می‌کند!) و کردار و گفتار او را نسبت به وى زیاده از حد دانستم. پس از آن اندیشه‏اى جز پرسش از حال او و جستجوى دربارۀ او نداشتم. از هر یک از بنى هاشم و سران و نویسندگان و قضات و فقها و مردم دیگر که می‌پرسیدم، او را در نهایت احترام و بزرگوارى و مقام بلند و سخن نیک و تقدم بر تمام فامیل و بزرگترانش معرفى می‌کردند. سپس مقام و ارزش او در نظرم بزرگ شد، زیرا هیچ دشمن و دوست او را ندیدم، جز آنکه از او به نیکى یاد می کرد و مدحش می‌نمود.[3]



[1] الکافی (ط - الإسلامیة)؛ ج‏1؛ ص 505

[2] «رافضی» اصطلاحی است که دشمنان شیعه، به طعنه بر شیعیان اطلاق می‌کردند.

[3] الکافی (ط - الإسلامیة)، ج‏1، ص 503 و 504؛ أصول الکافی، ترجمه مصطفوى، ج‏2، ص430 الی 433

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.