قصۀ ما به سر رسید!
مظلومیت و حقانیت حضرت سیدالشهداء چیزی نیست که فقط امامیه قبول داشته باشد. بلکه تمام آزادگان عالم و تمام کسانی که روحیه حقطلبی و عدالتخواهی دارند نسبت به آن اقرار میکنند. شواهد این مطلب را هم در زمان حیات امام حسین علیهالسلام و هم بعد از شهادت حضرت میتوان مشاهده کرد.
مرحوم قطب راوندى روایتی از یک راهب مسیحی نقل میکند که چگونه با دیدن رأس مقدس حضرت اباعبدالله علیهالسلام تحت تأثیر قرار گرفت.
راوندی روایت را با سند خود از مهران اعمش چنین نقل میکند که مهران گفت:
در موسم حجّ در طواف خانه خدا بودم، مردى را دیدم که دعا مىکرد و مىگفت: خدایا! مرا ببخش ولى مىدانم که نخواهى بخشید.
مهران مىگوید: از این سخن به خود لرزیدم و نزدیک او رفتم و گفتم: اى مرد! تو در حرم خدا و رسولش هستى و این روزها روزهاى حرام و در ماه بزرگى هستى، پس از بخشش خدا مأیوس نشو.
آن مرد جواب داد: اى مرد! گناهم بزرگ است.
گفتم: بزرگتر از کوه تهامه است؟!
گفت: آرى.
گفتم: بهاندازه کوههای رواسى میشود؟!
گفت: آرى؛ اگر بخواهى به تو مىگویم.
گفتم: بگو.
گفت: بیا از حرم خارج شویم.
از حرم بیرون رفتیم، به من گفت: من یکى از کسانى هستم که در لشکر شوم عمر سعد علیه اللعنه هنگام قتل حسین بن على (علیهماالسلام) بودم و از آن چهلنفری هستم که سر حسین را از کوفه نزد یزید بردند. وقتیکه آن را مىبردیم، درراه شام بودیم که در صومعه راهب نصرانى پیاده شدیم و سر را هم بر نیزهاى نصبکرده بودیم و با آن نگهبانانى بودند. نشستیم و سفره پهن کردیم تا غذا بخوریم، ناگهان دستى دیدیم که در دیوار «دیر» مىنوشت:
«أ ترجو أمة قتلت حسینا - شفاعة جده یوم الحساب» (آیا امتى که حسین علیهالسلام را مىکشند، امیدوارند تا جدش در روز حساب، آنها را شفاعت کند؟!)
از این مسئله خیلى ترسیدیم و بعضى از ما رفتند که دست را بگیرند، ولى غیب شد. همراهان باز سر غذا برگشتند، مجدداً دست نیز برگشت و مانند اوّل نوشت:
«فلا و اللَّه لیس لهم شفیع - و هم یوم القیامة فی العذاب» (نه به خدا! براى آنها شفیعى نیست و روز قیامت در عذاب هستند)
باز همراهان من بهطرف او رفتند ولى باز ناپدید شد. برگشتند که غذا بخورند،
بار سوم آن دست برگشت و نوشت:
«و قد قتلوا الحسین بحکم جور _ و خالف حکمهم حکم الکتاب» (حسین را با حکم جور کشتند و حکم آنها مخالف حکم کتاب خدا بود)
پس از غذا بازماندم و گوارایم نشد.
آنگاه راهب بالاى دیر آمد و دید که نورى از آن سر ساطع است. بالاتر که رفت سپاهى دید. به نگهبانان گفت: از کجا مىآیید؟
گفتند: از عراق؛ با حسین جنگیدهایم!
راهب گفت: حسین پسر فاطمه، پسر دختر پیامبرتان و فرزند پسرعموی پیامبرتان؟!
گفتند: بلى!
راهب گفت: دستتان بریده باد. اگر عیسى بن مریم پسرى داشت ما او را روى چشمانمان حمل مىکردیم. ولی من از شما درخواستی دارم.
گفتند: حاجت تو چیست؟
راهب گفت: به رئیس خود بگویید که من ده هزار دینار دارم که از پدرانم به ارث بردهام این را از من بگیرد و در مقابل، آن سر را تا وقت رفتن شما به من بدهد و هنگام رفتن باز به شما برمیگردانم.
جریان را به عمر سعد، خبر دادند. عمر گفت: دینارها را از او بگیرید و سر را تا وقت رفتن به او بدهید.
پس نزد راهب آمدند و گفتند: مال را بده تا سر را بدهیم. راهب دو کیسه که در هرکدام پنج هزار دینار بود، پایین فرستاد. عمر سعد کسى را خواست که آنها را بشمارد و وزن کند؛ و بعد از وزن و شمارش، به کنیزش سپرد و دستور داد که سر را به راهب بدهند.
در ادامۀ روایت آمده است:
«فَأَخَذَ الرَّاهِبُ الرَّأْسَ فَغَسَلَهُ وَ نَظَّفَهُ وَ حَشَاهُ بِمِسْکٍ وَ کَافُورٍ کَانَ عِنْدَهُ ثُمَّ جَعَلَهُ فِی حَرِیرَةٍ وَ وَضَعَهُ فِی حَجْرِهِ وَ لَمْ یَزَلْ یَنُوحُ وَ یَبْکِی حَتَّى نَادَوْهُ وَ طَلَبُوا مِنْهُ الرَّأْسَ فَقَالَ یَا رَأْسُ وَ اللَّهِ مَا أَمْلِکُ إِلَّا نَفْسِی فَإِذَا کَانَ غَداً فَاشْهَدْ لِی عِنْدَ جَدِّکَ محمد أَنِّی أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً ص عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ أَسْلَمْتُ عَلَى یَدَیْکَ وَ أَنَا مَوْلَاک»
راهب سر را گرفت و شست و تمییز کرد با مشک و کافورى که داشت معطرش نمود و در پارچه ابریشمى پیچید و روى زانویش نهاد و پیوسته نوحه مىگفت و گریه مىکرد تا اینکه صدایش کردند و سر را از او خواستند. راهب به رأس مقدس خطاب کرد: اى سر! به خدا سوگند! فقط خودم را مالک هستم فرداى قیامت نزد حدّت محمد صلى اللّه علیه وآله شهادت بده که من به یگانگى خدا و رسالت محمد صلى اللّه علیه وآله گواهى مىدهم و به دست تو اسلام آورده و دوستدار تو هستم.
سپس به آنان گفت: من مىخواهم با رئیس شما سخن بگویم و سر را به او تحویل دهم. وقتی عمر بن سعد نزد او رفت به ابن سعد گفت: تو را به خدا! و به حق محمد صلى اللّه علیه وآله سوگند مىدهم که رفتارى را که قبلاً با این سرانجام مىدادى، از آن دستبرداری و آن سر را از این صندوق خارج نسازى.
عمر سعد گفت: آنچه مىگویى عمل مىکنم. سر را به آنها داد و از دیر پایین آمد و به کوهى رفت تا عبادت کند.
عمر سعد رفت اما به وعده خود به آن راهب عمل نکرد. وقتیکه نزدیک دمشق رسیدند، به همراهانش گفت، پیاده شوید و از کنیز آن دو کیسه را خواست. سپس به مهر آنها نگاه کرد و دستور داد باز کنند. در این هنگام ملاحظه کردند که دینارها به سفال تبدیلشدهاند!
سپس به نوشته روى آنها نگاه کردند و دیدند در یک روى آن نوشته شده: «وَ لا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غافِلًا عَمَّا یَعْمَلُ الظَّالِمُونَ»1 (مپندار که خدا از اعمالى که ستمگران مىکنند غافل است) و بر روى دیگر نوشته شده «وَ سَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ»2 (زود باشد کسانى که ستم کرده اند بدانند که به کجا بازگشت مىکنند)
عمر بن سعد گفت: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ، خسرت الدنیا و الآخرة». بعد به غلامانش گفت: آن را به رودخانه بیندازید و انداختند. روز بعد به دمشق وارد شدند و سر را نزد یزید بردند.3
پی نوشت:
1. سوره ابراهیم، آیه 42
2. سوره شعراء، آیه 227
3. الخرائج و الجرائح، ج2، ص 578