تنهاترین سردار!
از حضرت ابى عبد اللَّه علیه السّلام حضرت فرمودند:
یکی از امتحانات و ابتلائات رسول خدا صلی الله علیه و آله که در شب معراج به آن حضرت وعده داده شد، آزار و قتل اهل بیت ایشان بود و رسول خدا در این مصائب خود را تسلیم امر خداوند دانست.
در همان شبی که رسول خدا صلی الله علیه و آله در آسمان سیر داده شد، به آن حضرت خبر دادند:
«... یَکُونُ لَهَا مِنْ أَخِیکَ ابْنَانِ یُقْتَلُ أَحَدُهُمَا غَدْراً وَ یُسْلَبُ وَ یُطْعَنُ تَفْعَلُ بِهِ ذَلِکَ أُمَّتُک وَ أَمَّا ابْنُهَا الْآخَر ...»[1]
براى دخترت (فاطمه سلام الله علیها) از برادرت (علی علیه السلام) دو پسر خواهد بود که یکى از آن دو (امام حسن علیه السلام) را امّتت با حیله و نیرنگ مىکشند، (خلافت را) از او زور از او میگیرند[2] و مورد طعن و سرزنشها قرار مىدهند.
برای اینکه اوج مظلومیت امام حسن علیه السلام که در روایت فوق به آن اشاره شده است را درک کنیم، ماجرایی را که مرحوم شیخ مفید حکایت کرده را نقل میکنیم:
معاویه براى جنگ با حضرت امام حسن علیهالسلام به سوى عراق رهسپار شد، و چون به جسر شهر منبج (که در ده فرسنگى حلب میباشد) رسید، امام حسن علیه السّلام نیز برای مقابله با او لشکری را فراهم کرد و به راه افتاد تا به ساباط آمد و در کنار پل ساباط فرود آمد و شب را در آنجا بسر برد، چون بامداد شد خواست اصحاب و همراهان خود را آزمایش کند و مقدار حرف شنوائى و اطاعت آنان را بسنجد تا دوستان خود را از دشمنانش جدا سازد. از این رو دستور فرمود مردم جمع شوند و چون گرد آمدند بر منبر رفته خطبه خواند و در ضمن آن فرمود:
«أَلَا وَ إِنَّ مَا تَکْرَهُونَ فِی الْجَمَاعَةِ خَیْرٌ لَکُمْ مِمَّا تُحِبُّونَ فِی الْفُرْقَةِ أَلَا وَ إِنِّی نَاظِرٌ لَکُمْ خَیْراً مِنْ نَظَرِکُمْ لِأَنْفُسِکُمْ فَلَا تُخَالِفُوا أَمْرِی وَ لَا تَرُدُّوا عَلَیَّ رَأْیِی»
آگاه باشید همانا آنچه شما را به همراه بودن و گرد هم آمدن میبرد -اگر چه شما ناخوش داشته باشید- برایتان بهتر است از چیزى که شما را بپراکندگى و جدائى کشاند -اگر چه آن را دوست داشته باشید-. آگاه باشید که آنچه من درباره شما مىاندیشم بهتر است از آنچه شما براى خود مىاندیشید. پس از دستور من سرباز نزنید و رأى مرا (که برایتان پسندیدهام) بمن بازنگردانید (و در صدد مخالفت من برنیائید).
مرحوم شیخ مفید در ادامه مینویسد:
«قَالَ فَنَظَرَ النَّاسُ بَعْضُهُمْ إِلَى بَعْضٍ وَ قَالُوا مَا تَرَوْنَهُ یُرِیدُ بِمَا قَالَ قَالُوا نَظُنُّهُ وَ اللَّهِ یُرِیدُ أَنْ یُصَالِحَ مُعَاوِیَةَ وَ یُسَلِّمَ الْأَمْرَ إِلَیْهِ فَقَالُوا کَفَرَ وَ اللَّهِ الرَّجُلُ ثُمَّ شَدُّوا عَلَى فُسْطَاطِهِ فَانْتَهَبُوهُ حَتَّى أَخَذُوا مُصَلَّاهُ مِنْ تَحْتِهِ ثُمَّ شَدَّ عَلَیْهِ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ جُعَالٍ الْأَزْدِیُّ فَنَزَعَ مِطْرَفَهُ عَنْ عَاتِقِهِ فَبَقِیَ جَالِساً مُتَقَلِّداً السَّیْفَ بِغَیْرِ رِدَاءٍ. ثُمَّ دَعَا بِفَرَسِهِ فَرَکِبَهُ وَ أَحْدَقَ بِهِ طَوَائِفُ مِنْ خَاصَّتِهِ وَ شِیعَتِهِ وَ مَنَعُوا مِنْهُ مَنْ أَرَادَهُ فَقَالَ ادْعُوا إِلَیَ رَبِیعَةَ وَ هَمْدَانَ فَدُعُوا لَهُ فَأَطَافُوا بِهِ وَ دَفَعُوا النَّاسَ عَنْهُ وَ سَارَ وَ مَعَهُ شَوْبٌ مِنَ النَّاسِ فَلَمَّا مَرَّ فِی مُظْلَمِ سَابَاطَ بَدَرَ إِلَیْهِ رَجُلٌ مِنْ بَنِی أَسَدٍ یُقَالُ لَهُ الْجَرَّاحُ بْنُ سِنَانٍ فَأَخَذَ بِلِجَامِ بَغْلَتِهِ وَ بِیَدِهِ مِغْوَلٌ وَ قَالَ اللَّهُ أَکْبَرُ أَشْرَکْتَ یَا حَسَنُ کَمَا أَشْرَکَ أَبُوکَ مِنْ قَبْلُ ثُمَّ طَعَنَهُ فِی فَخِذِهِ فَشَقَّهُ حَتَّى بَلَغَ الْعَظْمَ فَاعْتَنَقَهُ الْحَسَنُ ع وَ خَرَّا جَمِیعاً إِلَى الْأَرْض»
(راوى گوید:) پس (از این سخنان) مردم بهم نگاه کرده و گفتند: بخدا سوگند چنین پنداریم که میخواهد با معاویه صلح کند، و کار را باو واگذارد!
در این هنگام گفتند: به خدا سوگند این مرد کافر شد!
(این را گفتند) و به سراپرده آن حضرت ریخته هر چه در آن بود به یغما بردند تا جایى که جانماز آن حضرت را از زیر پایش کشیده و بردند، و (مردى به نام) عبد الرحمن بن عبد اللَّه جعال ازدى با خشونت پیش آمد و رداى آن حضرت را از دوشش کشید، و آن جناب بدون رداء همچنان که شمشیر به گردنش آویزان بود در خیمه نشسته بود.
آنگاه حضرت اسب خود را خواسته آوردند و سوار شد و گروهى از نزدیکان و شیعیان آن حضرت (براى نگهبانى) دور او را گرفتند و از کسانى که اراده آزارش را داشتند جلوگیرى میکردند (و اینچنین به راه افتادند) ... همین که بتاریکى ساباط (مدائن) گذر کرد مردى از بنى اسد که جراح بن سنانش میگفتند پیش آمد و در حالى که شمشیرى باریک در دست داشت دهنه اسب آن حضرت علیهالسلام را گرفت و گفت: اللَّه اکبر، اى حسن مشرک شدى چنانچه پدرت پیش از این مشرک شد (نعوذبالله). (این سخن یاوه و حرف نابهنجار را گفت) سپس با آن شمشیرى که در دست داشت چنان بران آن حضرت زد که گوشت را شکافته به استخوان رسید، و امام علیهالسلام (از شدت آن زخم) دست بگردن آن مرد انداخت و هر دو بزمین افتادند.[3]