یادداشت‌های یک طلبه

یادداشت‌های یک طلبه

گاهی مطلبی تأثیرگذار می‌خوانم؛ سخنانی حکیمانه می‌شنوم؛ با نکاتی جالب مواجه می‌شوم.
اینجاست که حیفم می‌آید این مطالب را از دست دهم؛ نمی‌خواهم فراموششان کنم؛ و البته دوست دارم دیگران نیز از این مطالب بهره‌مند شود؛
مخصوصاً اگر این مطالب، کلام‌الله باشند که به عبارت خود قرآن «أحسن الحدیث» است؛
و یا فرمایشات معصومین علیهم‌السلام باشند که خودشان دربارۀ آن فرموده‌اند: «حدیث ما دل‌ها را زنده می‌کند».
این وبلاگ وسیله‌ای است برای این هدف تا چنین مطالبی ثبت‌ و منتشر شوند.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

امام باقر علیه السلام در دوران امامت خود با زمام داران و خلفاى یاد شده در زیر معاصر بود:

1. ولید بن عبدالملک (از سال 86 الی 96 ق).

2. سلیمان بن عبدالملک (از سال 96 الی 99 ق).

3. عمر بن عبدالعزیز (از سال 99 الی 101 ق).

4. یزید بن عبدالملک (از سال 101 الی 105 ق).

5. هشام بن عبدالملک (از سال 105 الی 125 ق).

این خلفا، به استثناى عمر بن عبدالعزیز که شخصى نسبتاً دادگر و نسبت به خاندان پیامبر (صلى الله علیه وآله) علاقه مند بود، همگى در ستمگرى و استبداد و خودکامگى دست کمى از نیاکان خود نداشتند و مخصوصاً نسبت به پیشواى پنجم همواره سخت گیرى مى کردند.

عمر بن عبدالعزیز در قیاس با دیگر خلفاى اموى ـ مردى نسبتاً دادگر بود و هرچند به خاطر عدم امضاى حکومت او از سوى جانشینان معصوم پیامبر، وى نیز از جرگه طاغوتیان شمرده مى شود، امّا به هر حال با بسیارى از مظالم اسلاف خویش درافتاد و حکومتش خالى از خدمت نبود.

 

مهم ترین خدمت او از میان برداشتن بدعت 69 ساله ی سبّ امیرمؤمنان (علیه السلام) بود که این بدعت میراث شوم معاویه پس از شهادت امیرمؤمنان علیه السلام (در سال 40 هجرى) بود و بعد از معاویه، خلفاى دیگر اموى نیز این روش را ادامه داده شد و تا اواخر سده اول هجرى که عمر بن عبدالعزیز به خلافت رسید، ادامه داشت.

اقدام بزرگ دیگرى که عمر بن عبدالعزیز در جهت رفع ظلم از ساحت خاندان پیامبر (صلى الله علیه وآله) به عمل آورد، بازگرداندن فدک به فرزندان حضرت فاطمه (علیها السلام)، دختر گرامى پیامبر اسلام (صلى الله علیه وآله)، بود.

 

دلیل اینکه عمربن عبد العزیر مانع از سبّ امیرمؤمنان (علیه السلام) شد، دو حادثه بود که در زندگی او رخ داد.

حادثه نخست زمانى رخ داد که وى نزد استاد خود «عبیدالله» که مردى خداشناس و با ایمان و آگاه بود، تحصیل مى کرد. یک روز عمر با سایر کودکان همسال خود که از بنى امیه و منسوبین آنان بودند، بازى مى کرد. کودکان، در حالى کـه سرگرم بـازى بودند، طبـق معمول بـه هـر بهانـه کوچک على (علیه السلام) را لعن مى کردند. عمر نیز در عالم کودکى با آن ها همصدا مى شد. اتفاقاً در همان هنگام آموزگار وى که از کنار آن ها مى گذشت، شنید که شاگردش نیز مثل سایر کودکان، على (علیه السلام) را لعن مى کند. استاد فرزانه چیزى نگفت و به مسجد رفت. هنگام درس شد و عُمَر براى فرا گرفتن درس، به مسجد رفت. استاد تا او را دید، مشغول نماز شد. عمر مدتى نشست و منتظر شد تا استاد از نماز فارغ شود، امّا استاد نماز را بیش از حد معمول طول داد. شاگرد خردسال احساس کرد که استاد از او رنجیده است و نماز بهانه است. آموزگار، پس از فراغت از نماز، نگاه خشم آلودى به وى افکنده گفت:

ـ از کجا مى دانى که خداوند پس از آن که از اهل «بدر» و «بیعت رضوان» راضى شده بود، بر آن ها غضب کرده و آن ها مستحق لعن شده اند؟

ـ من چیزى در این باره نشنیده ام.

على (علیه السلام) یکى از شرکت کنندگان در جنگ بدر و بیعت رضوان بود و بلکه در صدر همه آنان قرار داشت.

ـ پس به چه علت على (علیه السلام) را لعن مى کنى؟

ـ از عمل خود عذر مى خواهم و در پیشگاه الهى توبه مى کنم و قول مى دهم که دیگر این عمل را تکرار نکنم.

سخنان منطقى و مؤثر استاد، کار خود را کرد و او را سخت تحت تأثیر قرار داد. پسر عبدالعزیز از آن روز تصمیم گرفت دیگر نام على (علیه السلام) را به زشتى نبرد. امـا باز در کوچه و بازار و هنگام بازى با کودکان، همه جا مى شنید مـردم بى پروا على (علیه السلام) را لعن مى کنند تا آن که حادثه دوم اتفاق افتاد و او را در تصمیم خود استوار ساخت.

حادثه دوم از این قرار بود که پدر عمر از طرف حکومت مرکزى شام، حاکم مدینه بـود و در روزهاى جمعـه طبـق معمول، ضمن خطبـه نماز جمعه، علـى (علیه السلام) را لعن مى کرد و خطبه را با سبّ آن حضرت به پایان مى رسانید.

روزى پسرش عمر به وى گفت:

ـ پدر! تو هر وقت خطبه مى خوانى، در هرموضوعى که وارد بحث مى شوى داد سخن مى دهى و با کمال فصاحت و بلاغت از عهده بیان مطلب بر مى آیى، ولى همیـن که نوبـت بـه لعـن على مى رسـد، زبانت یک نوع لکنت پیـدا مى کند، علت این امر چیست؟

ـ فرزندم! آیا تو متوجه این مطلب شده اى؟

ـ بلى پدر!

ـ فرزندم! این مردم که پیرامون ما جمع شده اند و پاى منبر ما مى نشینند، اگر آن چه من از فضایل على مى دانم بدانند، از اطراف ما پراکنده شده دنبال فرزندان او خواهند رفت!

عمر بن عبدالعزیز که هنوز سخنان استاد در گوشش طنین انداز بود، چون این اعتراف را از پدر خود شنید، سخت تکان خورد و با خود عهد کرد که اگر روزى به قدرت برسد، این بدعت را از میان بردارد. لذا به مجرد آن که در سال 99 هجرى به خلافت رسید، به آرزوى دیرینه خود جامه عمل پوشانید و طى بخشنامه اى دستور داد که در منابر به جاى لعن على (علیه السلام) آیه «اِنَّ اَللّهَ یَأمُرُ بِالْعَدْلِ وَالإْحْسانِ وَ ایتاء ذِى اْلقُرْبى وَ یَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَالْمُنْکَرِ وَالْبَغْىِ یَعِظُکُم لَعَلَّکُم تَذَکَّرُون» [سوره نحل، آیه 90] تلاوت شود. این اقدام با استقبال مردم رو به رو شدو شُعرا و گویندگان این عمل را مورد ستایش قرار دادند.

 

منبع: سیره پیشوایان، پیشوایى، مهدى، جلد 1، صفحه 325 الی 329


ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.