داستان پیرمرد حریص و هارون الرّشید
از رسول خدا صلّی الله علیه و آله نقل شده که آن حضرت فرمود:
«یَهْرَمُ ابْنُ آدَمَ وَ یَشِبُّ فِیهِ اثْنَتَانِ الْحِرْصُ وَ طُولُ الْأَمَلِ»
(فرزند آدم پیر مىشود درحالیکه دو خصلت در او جوان میگردد: یکی حرص و دیگری آرزوهاى دور و دراز).
سپس آن حضرت دو سنگ را گرفتند و یکى از آنها را در برابر خود افکند و فرمود: «هَذَا أَمَلُ ابْنِ آدَمَ» (این سنگ به منزله آرزوى فرزند آدم است)؛ سپس سنگ دیگر را دنبال او افکند و فرمود: «هَذَا أَجَلُهُ فَهُوَ یَرَى أَمَلَهُ وَ لَا یَرَى أَجَلَه»[1] (این به منزله اجل بنى آدم است. پس آدمى آرزوى خود را مىبیند و عقب او میرود و اجل خود را نمىبیند که در دنبال او مىآید).
داستان پیرمرد حریص و هارون الرّشید
گویند روزى هارون الرّشید به خاصّان و ندیمان خود گفت: من دوست دارم شخصى که خدمت رسول اکرم صلّى الله علیه و آله و سلّم مشرّف شده و از آنحضرت حدیثى شنیده است زیارت کنم تا بلاواسطه از آنحضرت آن حدیث را براى من نقل کند. چون خلافت هارون در سنه یکصد و هفتاد از هجرت واقع شد و معلوم است که با این مدّت طولانى یا کسى از زمان پیغمبر باقى نمانده، یا اگر باقى مانده باشد در نهایت ندرت خواهد شد. ملازمان هارون در صدد پیدا کردن چنین شخصى بر آمدند و در اطراف و اکناف تفحّص نمودند، هیچکس را نیافتند بجز پیرمرد عجوزى که قواى طبیعى خود را از دست داده و از حال رفته و فتور و ضعف کانون و بنیاد هستى او را در هم شکسته بود و جز نفس و یک مشت استخوانى باقى نمانده بود. او را در زنبیلى گذارده و با نهایت درجه مراقبت و احتیاط به دربار هارون وارد کردند و یکسره به نزد او بردند. هارون بسیار مسرور و شاد گشت که به منظور خود رسیده و کسى که رسول خدا را زیارت کرده است و از او سخنى شنیده، دیده است. گفت: اى پیرمرد! خودت پیغمبر اکرم را دیدهاى؟ عرض کرد: بلى. هارون گفت: کى دیدهاى؟ عرض کرد: در سنّ طفولیّت بودم، روزى پدرم دست مرا گرفت و به خدمت رسول الله صلّى الله علیه و آله و سلّم آورد؛ و من دیگر خدمت آنحضرت نرسیدم تا از دنیا رحلت فرمود. هارون گفت: بگو ببینم در آنروز از رسول الله سخنى شنیدى یا نه؟ عرض کرد: بلى، آنروز از رسول خدا این سخن را شنیدم که مىفرمود:
یَشِیبُ ابْنُ ءَادَمَ وَ تَشُبُّ مَعَهُ خَصْلَتَانِ: الْحِرْصُ وَ طُولُ الامَلِ (فرزند آدم پیر مىشود و هر چه بسوى پیرى مىرود به موازات آن، دو صفت در او جوان مىگردد: یکى حرص و دیگرى آرزوى دراز).
هارون بسیار شادمان و خوشحال شد که روایتى را فقط با یک واسطه از زبان رسول خدا شنیده است؛ دستور داد یک کیسه زر بعنوان عطا و جائزه به پیر عجوز دادند و او را بیرون بردند.
همینکه خواستند او را از صحن دربار به بیرون ببرند، پیرمرد ناله ضعیف خود را بلند کرد که مرا به نزد هارون برگردانید که با او سخنى دارم. گفتند: نمىشود. گفت: چارهاى نیست، باید سؤالى از هارون بنمایم و سپس خارج شوم! زنبیل حامل پیرمرد را دوباره به نزد هارون آوردند. هارون گفت: چه خبر است؟ پیرمرد عرض کرد: سؤالى دارم. هارون گفت: بگو. پیرمرد گفت: حضرت سلطان! بفرمائید این عطائى که امروز به من عنایت کردید فقط عطاى امسال است یا هر ساله عنایت خواهید فرمود؟ هارون الرّشید صداى خندهاش بلند شد و از روى تعجّب گفت: صَدَقَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّى اللَهُ عَلَیْهِ وَ ءَالِهِ؛ یَشِیبُ ابْنُ ءَادَمَ وَ تَشِبُّ مَعَهُ خَصْلَتَانِ: الْحِرْصُ وَ طُولُ الامَلِ! (راست فرمود رسول خدا که هر چه فرزند آدم رو به پیرى و فرسودگى رود دو صفت حرص و آرزوى دراز در او جوان مىگردد)؛ این پیرمرد رمق ندارد و من گمان نمىبردم که تا درِ دربار زنده بماند، حال مىگوید: آیا این عطا اختصاص به این سال دارد یا هر ساله خواهد بود. حرص ازدیاد اموال و آرزوى طویل او را بدین سرحدّ آورده که بازهم براى خود عمرى پیش بینى مىکند و در صدد اخذ عطاى دیگرى است.[2]
صائب تبریزی چه زیبا سروده که:
«آدمی پیر چو شد حرص جوان میگردد * خواب در وقت سحرگاه گران میگردد»[3]