روایت شده است که هشام پسر عبد الملک در روزگار خلافت پدرش حج گزارد و چون طواف کرد خواست به حجر الاسود دست بکشد. از شدت ازدحام نتوانست. براى او منبرى نهادند و مردم شام اطرافش را گرفتند. در همین حال على بن حسین (ع) در حالى که ازار و ردایى بر تن داشت و از همگان زیباتر و خوشبوتر بود آمد و میان پیشانى او بر اثر سجده همچون زانوى شتر (بز) پینه بسته بود. شروع به طواف فرمود و چون به محل حجر الاسود رسید مردم به پاس حرمت و هیبت ایشان کنار رفتند تا به حجر الاسود دست کشد (استلام کند). این کار هشام را به خشم آورد. مردى از شامیان از هشام پرسید: این کیست که مردم این چنین هیبت او را نگهداشتند و براى او راه گشادند و از کنار حجر الاسود کناره گرفتند؟ هشام براى اینکه مردم شام به امام سجاد راغب نشوند، گفت نمىشناسمش. فرزدق شاعر آنجا بود. گفت: ولى من او را مىشناسم. آن مرد شامى گفت: اى ابو فراس او کیست؟ و فرزدق چنین سرود:
- ۱۲ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۰۷