شاعری که امام صادق علیهالسلام او را «سیدالشعراء» لقب داد!
السید بن محمد الحمیرى اسمش اسماعیل، کنیهاش ابو عامر، شاعر و از اصحاب امام صادق علیهالسلام بود.1
مرحوم علامه حلی درباره ایشان میفرماید: «اسماعیل بن محمد الحمیری ... ثقة جلیلالقدر عظیمالشأن و المنزلة رحمه اللّه تعالى».2
فضیل رسان میگوید: پس از شهادت زید بن على خدمت حضرت صادق علیهالسلام رسیدم.
آن حضرت مرا داخل اتاق عقب برده فرمود: یَا فُضَیْلُ قُتِلَ عَمِّی زَیْدٌ؟ (ای فضیل عمویم شهید شد؟)
عرض کردم: آرى فدایت شوم.
فرمود: رَحِمَهُ اللَّهُ أَمَا إِنَّهُ کَانَ مُؤْمِناً وَ کَانَ عَارِفاً وَ کَانَ عَالِماً وَ کَانَ صَدُوقاً، أَمَا إِنَّهُ لَوْ ظَفِرَ لَوَفَى، أَمَا إِنَّهُ لَوْ مَلَکَ لَعَرَفَ کَیْفَ یَضَعُهَا
(خدا او را رحمت کند؛ مؤمن و عارف و عالم و راستگو بود. اگر پیروز میشد به عهد خود وفا میکرد و اگر زمامدار میشد میدانست باید چه کند و در اختیار که بسپارد)
عرض کردم: آقا اجازه میدهی برایت شعرى بخوانم؟
فرمود: أَمْهِلْ (صبر کن).
سپس دستور داد پرده بیاویزند و دربها را باز کنند بعد فرمود بخوان؛ و من شروع کردم بخواندن کردم: «لِأُمِّ عَمْرٍو بِاللَّوَى مَرْبَعٌ...»
در این موقع صداى گریه و ناله از پشت پرده بانوان بلند شد.
حضرت فرمود: این شعر را که سروده؟
عرض کردم: سید بن محمّد حمیرى.
فرمود: خدا او را رحمت کند...3
روایت شده که حضرت امام صادق علیهالسلام سید بن محمّد حمیرى را ملاقات کرد و به او فرمود:
سَمَّتْکَ أُمُّکَ سَیِّداً وَ وُفِّقْتَ فِی ذَلِکَ وَ أَنْتَ سَیِّدُ الشُّعَرَاءِ
(مادرت ترا سید نامیده و در این راه توفیق یافته اى تو واقعاً سرور شاعرانى)
سپس سید این شعر را انشاد کرد:
وَ لَقَدْ عَجِبْتُ لِقَائِلٍ لِی مَرَّةً
عَلَامَةُ فَهُمْ مِنَ الْفُقَهَاءِ
سَمَّاکَ قَوْمُکَ سَیِّداً صَدَقُوا بِهِ
أَنْتَ الْمُوَفَّقُ سَیِّدُ الشُّعَرَاءِ
مَا أَنْتَ حِینَ تَخُصُّ آلَ مُحَمَّدٍ
بِالْمَدْحِ مِنْکَ وَ شَاعِرٌ بِسَوَاءٍ
مَدَحَ الْمُلُوکُ ذَوِی الْغِنَا لِعَطَائِهِمْ
وَ الْمَدْحُ مِنْکَ لَهُمْ لِغَیْرِ عَطَاءٍ
فَأَبْشِرْ فَإِنَّکَ فَائِزٌ فِی حُبِّهِمْ
لَوْ قَدْ وَرَدْتَ عَلَیْهِمْ بِجَزَاءٍ
مَا تَعْدِلُ الدُّنْیَا جَمِیعاً کُلَّهَا
مِنْ حَوْضِ أَحْمَدَ شَرْبَةً مِنْ مَاء 4
ترجمه شعر:
در شگفتم از فقیه بسیاردان فهمیدهای که یکبار به من فرمود: خاندانت تو را سید نامیدهاند و راست گفتهاند، زیرا تو به سیدالشعرائی توفیق یافتی؛ و آنگاهکه به مدح خاندان محمد (صلیالله علیه وآله) ویژگی مییابی با دیگر شاعران برابر نخواهی بود. به خاطر اینکه آنان از صاحبان ملک و ثروت برای عطایایشان ستایش میکنند و مدح تو از اهلبیت بدون چشمداشت عطا است. پس تو را مژده باد که در مهر آنان چنان کامیابی که چون به گرفتن پاداش به نزدشان درآیی، همه دنیا با شربت آبی از حوض احمد (صلیالله علیه وآله) برابری نتواند کرد.
روایت شده که سید بن محمد شاعر هنگام مرگ صورتش سیاه شد. وقتی چنین شد سید به سخن درآمد و گفت:
هَکَذَا یُفْعَلُ بِأَوْلِیَائِکُمْ یَا امیرالمؤمنین! (یا امیرالمؤمنین! آیا با دوستان خود اینچنین رفتار میکنی؟!)
در این هنگام صورتش سفید گشت و مانند ماه شب بدر گردید؛ و سید این شعر را (دربارۀ امیرالمؤمنین علیهالسلام) خواند:
أُحِبُ الَّذِی مَنْ مَاتَ مِنْ أَهْلِ وُدِّهِ
تَلَقَّاهُ بِالْبُشْرَى لَدَى الْمَوْتِ یَضْحَکُ
(دوست میدارم آنکسی را که اگر محبی از اهل محبتش از دنیا رفت، او را به بشارت استقبال مینماید و خندان و شادان از دنیا میرود)
وَ مَنْ مَاتَ یَهْوَى غَیْرَهُ مِنْ عَدُوِّهِ
فَلَیْسَ لَهُ إِلَّا إِلَى النَّارِ مَسْلَکُ
(و کسى که بمیرد و غیر او از دشمنان را دوست داشته باشد، پس برای او طریقى جز آتش سوزان نیست)
أَبَا حَسَنِ تَفْدِیکَ نَفْسِی وَ أُسْرَتِی
وَ مَالِی وَ مَا أَصْبَحْتُ فِی الْأَرْضِ أَمْلِکُ
(اى اباالحسن فداى تو باد نفس و خانواده و مال من و فدای تو باد هر چه که در زمین مالک آن هستم)
أَبَا حَسَنٍ إِنِّی بِفَضْلِکَ عَارِفٌ
وَ إِنِّی بِحَبْلٍ مِنْ هَوَاکَ لَمُمْسِکٌ
(اى ابا الحسن بهدرستی که من به فضیلت و کمال تو عارفم و بهدرستی که من به حبل محبت تو چنگ زده ام)
وَ أَنْتَ وَصِیُّ الْمُصْطَفَى وَ ابْنُ عَمِّهِ
وَ إِنَّا نُعَادِی مُبْغِضِیکَ وَ نَتْرُکُ
(و تو وصى مصطفى صلیالله علیه وآله و پسر عم اویی و ما دشمن میداریم دشمنان ترا و از آنها دوری میکنیم)
مَوَالِیکَ نَاجٍ مُؤْمِنٌ بَیِّنُ الْهُدَى
وَ قَالِیکَ مَعْرُوفُ الضَّلَالَةِ مُشْرِکٌ
(دوستدار تو اهل نجات و مؤمن هدایتشده است و دشمن تو گمراهش روشن و مشرک است)
وَ لَاحٍ لَحَانِی فِی عَلِیٍّ وَ حِزْبِهِ
وَ قُلْتُ لَحَاکَ اللَّهُ إِنَّکَ أَعْفَکُ 5
(به خاطر دوستى و محبتم نسبت به على و شیعیان او مرا ملامت کرده و دشنام میدهد؛ و من میگویم که خداوند تو را ملامت کند که تو احمقى) ( چون حماقتی بدتر از آن نیست که دوستى دشمن را بر دوستی امیرالمؤمنین علیهالسلام ترجیح دهد)
در روایتی دیگر محمّد بن نعمان میگوید: به عیادت سید حمیرى رفتم؛ صورتش سیاه و چشمانش مایل شده و سفیدش ظاهر شده بود؛ و سخت تشنه مینمود. در آن موقع معتقد به امامت محمّد بن حنفیه بود و از اطرافیان او محسوب میشد؛ و شراب نیز میخورد.
من خدمت حضرت صادق علیهالسلام رفتم که بهتازگی از پیش منصور دوانیقى برگشته بود.
جُعِلْتُ فِدَاکَ إِنِّی فَارَقْتُ السَّیِّدَ بْنَ مُحَمَّدٍ الْحِمْیَرِیَّ لِمَا بِهِ قَدِ اسْوَدَّ وَجْهُهُ وَ ازْرَقَّتْ عَیْنَاهُ وَ عَطِشَ کَبِدُهُ وَ سُلِبَ الْکَلَامَ وَ أَنَّهُ کَانَ یَشْرَبُ الْمُسْکِرَ.
عرض کردم: فدایت شوم من از پیش سید حمیرى مىآیم؛ صورتش سیاه و چشمانش مایل شده و سفیدش ظاهر شده بود؛ و سخت تشنه مینمود؛ و توان سخن گفتن نداشت؛ همچنین او شراب مینوشد.
امام فرمود: أَسْرِجُوا حِمَارِی (الاغ مرا زین کنید)
حضرت سوار شد و رفت. من نیز با ایشان رفتم.
وارد خانه سید شدیم گروهى اطراف بستر او را گرفته بودند.
امام علیهالسلام کنار سر او نشست و صدا زد: یَا سَیِّدُ!
سید حمیرى چشم بازکرده و نگاهى به حضرت صادق علیهالسلام نمود؛ نمیتوانست سخن بگوید و سیاه شده بود. شروع به گریه کرد درحالیکه چشم به امام علیهالسلام دوخته بود و نمیتوانست حرف بزند؛ ولی کاملاً آشکار بود که میخواهد حرف بزند ولى نمیتواند.
در این موقع امام علیهالسلام لبان او را حرکت داد و سید به سخن درآمده گفت:
جَعَلَنِیَ اللَّهُ فِدَاکَ أَ بِأَوْلِیَائِکَ یُفْعَلُ هَذَا! (آقا فدایت گردم؛ آیا با دوستان شما چنین معامله میکنند؟!)
حضرت فرمود: یَا سَیِّدُ قُلْ بِالْحَقِّ یَکْشِفُ اللَّهُ مَا بِکَ وَ یَرْحَمُکَ وَ یُدْخِلُکَ جَنَّتَهُ الَّتِی وَعَدَ أَوْلِیَائَهُ (ای سید اقرار بهحق بکن تا خداوند این وضع را از تو برطرف کند و تو را بیامرزد و وارد بهشتى که به دوستانش وعده داده بشوى)
سید این شعر را سرود: «تَجَعْفَرْتُ بِسْمِ اللَّهِ وَ اللَّهُ أَکْبَرُ...»6
امام علیهالسلام از منزل او خارج نشده بود تا سید حرکت کرد و نشست.
مرحوم علامه محمدباقر مجلسی میگوید: در بعضى از نوشتههاى علماى شیعه دیدم که با اسناد خود از سهل بن ذبیان نقل کرده بود گفت:
روزى خدمت حضرت علی بن موسیالرضا علیهالسلام رسیدم قبل از اینکه کسى وارد شود.
حضرت فرمود: مَرْحَباً بِکَ یَا ابْنَ ذُبْیَانَ السَّاعَةَ أَرَادَ رَسُولُنَا أَنْ یَأْتِیَکَ لِتَحْضُرَ عِنْدَنَا (مرحبا به تو پسر ذبیان هماکنون میخواستم کسى را بفرستم از پى تو)
عرض کردم: چرا یا ابن رسول اللَّه؟!
حضرت فرمود: لِمَنَامٍ رَأَیْتُهُ الْبَارِحَةَ وَ قَدْ أَزْعَجَنِی وَ أَرَّقَنِی (بهواسطه خوابى که شب دیده بودم مرا ناراحت کرد و دلم سوخت)
عرض کردم: خیر است ان شاء اللَّه.
فرمود: یَا ابْنَ ذُبْیَانَ رَأَیْتُ کَأَنِّی قَدْ نُصِبَ لِی سُلَّمٌ فِیهِ مِائَةُ مِرْقَاةٍ فَصَعِدْتُ إِلَى أَعْلَاهُ (در خواب دیدم یک نردبان صد پله است؛ از تمام پلههاى آن بالا رفتم)
عرض کردم: آقا ان شاء اللَّه صدسال عمر خواهید کرد براى هر پلهاى یک سال.
فرمود: مَا شَاءَ اللَّهُ کَانَ (هر چه خدا بخواهد)
حضرت فرمود:
یَا ابْنَ ذُبْیَانَ فَلَمَّا صَعِدْتُ إِلَى أَعْلَى السُّلَّمِ رَأَیْتُ کَأَنِّی دَخَلْتُ فِی قُبَّةٍ خَضْرَاءَ یُرَى ظَاهِرُهَا مِنْ بَاطِنِهَا وَ رَأَیْتُ جَدِّی رَسُولَ اللَّهِ ص جَالِساً فِیهَا وَ إِلَى یَمِینِهِ وَ شِمَالِهِ غُلَامَانِ حَسَنَانِ یُشْرِقُ النُّورُ مِنْ وُجُوهِهِمَا وَ رَأَیْتُ امْرَأَةً بَهِیَّةَ الْخِلْقَةِ وَ رَأَیْتُ بَیْنَ یَدَیْهِ شَخْصاً بَهِیَّ الْخِلْقَةِ جَالِساً عِنْدَهُ وَ رَأَیْتُ رَجُلًا وَاقِفاً بَیْنَ یَدَیْهِ وَ هُوَ یَقْرَأُ هَذِهِ الْقَصِیدَةَ: لِأُمِّ عَمْرٍو بِاللِّوَى مَرْبَعٌ ...
وقتى به آخر نردبان رسیدم وارد قبهاى سبز شدم که از داخل بیرون آن دیده میشد. جدم رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله را دیدم در آن قبه نشسته است در طرف راست و چپ آن آقا دو پسر نیکو صورت هستند که نور از صورت آنها میدرخشید. زنى آراسته و خوشمنظر و مرد دیگرى با قیافهاى بس جذاب در خدمت پیامبر نشسته بودند. مرد دیگرى نیز در حضور آنها ایستاده بود و این قصیده را میخواند: «لام عمرو باللوى مربع...»
فًلًمَّا رَآنِی النَّبِیُّ ص قَالَ لِی مَرْحَباً بِکَ یَا وَلَدِی یَا عَلِیَّ بْنَ موسیالرضا سَلِّمْ عَلَى أَبِیکَ عَلِیٍّ فَسَلَّمْتُ عَلَیْهِ ثُمَّ قَالَ لِی سَلِّمْ عَلَى أُمِّکَ فَاطِمَةَ الزَّهْرَاءِ فَسَلَّمْتُ عَلَیْهَا فَقَالَ لِی وَ سَلِّمْ عَلَى أَبَوَیْکَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ فَسَلَّمْتُ عَلَیْهِمَا ثُمَ قَالَ لِی وَ سَلِّمْ عَلَى شَاعِرِنَا وَ مَادِحِنَا فِی دَارِ الدُّنْیَا- السَّیِّدِ إِسْمَاعِیلَ الْحِمْیَرِیِّ فَسَلَّمْتُ عَلَیْهِ وَ جَلَسْتُ.
همینکه پیامبر خدا (صلی اللَّه علیه و آله) چشمش به من افتاد فرمود: مرحبا به تو فرزندم على بن موسیالرضا؛ به پدرت على (علیهالسلام) سلام کن. سلام کردم. فرمود: به مادرت فاطمه زهرا (سلامالله علیها) نیز سلام کن. سلام کردم. فرمود: سلام کن بدو پدرت حسن و حسین (علیهماالسلام). بر آن دو نیز سلام کردم. فرمود: سلام کن به شاعر و مدحسراى ما در دنیا سید اسماعیل حمیرى. بر او نیز سلام کردم و نشستم.
فَالْتَفَتَ النَّبِیُّ إِلَى السَّیِّدِ إِسْمَاعِیلَ فَقَالَ لَهُ عُدْ إِلَى مَا کُنَّا فِیهِ مِنْ إِنْشَادِ الْقَصِیدَةِ فَأَنْشَدَ یَقُولُ: لِأُمِّ عَمْرٍو بِاللِّوَى مَرْبَعٌ- طَامِسَةٌ أَعْلَامُهُ بَلْقَعٌ. فَبَکَى النَّبِیُّ ص فَلَمَّا بَلَغَ إِلَى قَوْلِهِ: وَ وَجْهُهُ کَالشَّمْسِ إِذْ تَطْلُعُ. بَکَى النَّبِیُّ ص وَ فَاطِمَةُ ع مَعَهُ وَ مَنْ مَعَهُ وَ لَمَّا بَلَغَ إِلَى قَوْلِهِ: قَالُوا لَهُ لَوْ شِئْتَ أَعْلَمْتَنَا- إِلَى مَنِ الْغَایَةُ وَ الْمَفْزَعُ
سپس پیامبر خدا (صلی اللَّه علیه و آله) رو به سید اسماعیل کرده فرمود: قصیدهای که میخواندی را بخوان. سید اسماعیل شروع به خواندن قصیده کرد: «لِأُمِّ عَمْرٍو بِاللِّوَى مَرْبَعٌ- طَامِسَةٌ أَعْلَامُهُ بَلْقَعٌ...». پس اشک از چشمان پیامبر خدا (صلی اللَّه علیه و آله) فروریخت تا اینکه به این قسمت شعر که رسید «و وجهه کالشمس اذ تطلع» (پرچمى است که در اختیار حیدر کرار است وقتى مىآید صورتش همچون خورشید میدرخشد). در این هنگام پیامبر خدا (صلی اللَّه علیه و آله) و فاطمه زهرا (سلامالله علیها) و آنهایی که حضور داشتند همه گریه کردند.
وقتى رسید به این شعر: قالوا له لو شئت اخبرتنا - الى من الغایة و المفزع (به پیامبر اکرم گفتند اگر لطف بفرمائید و تعیین کنید بعد از خودتان ما به که باید پناه بریم و رهبر ما کیست) پیغمبر اکرم دستهای خود را بلند نموده گفت:
إِلَهِی أَنْتَ الشَّاهِدُ عَلَیَّ وَ عَلَیْهِمْ أَنِّی أَعْلَمْتُهُمْ أَنَّ الْغَایَةَ وَ الْمَفْزَعَ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ وَ أَشَارَ بِیَدِهِ إِلَیْهِ وَ هُوَ جَالِسٌ بَیْنَ یَدَیْهِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْهِ.
خدایا تو گواه باش بر من و آنها من معین کردم رهبر و پناه آنها على بن ابیطالب است و با دست اشاره به آن جناب صلوات اللَّه علیه نمود که در مقابلش نشسته بود.
آنگاه حضرت رضا علیهالسلام فرمود:
فَلَمَّا فَرَغَ السَّیِّدُ إِسْمَاعِیلُ الْحِمْیَرِیُّ مِنْ إِنْشَاءِ الْقَصِیدَةِ الْتَفَتَ النَّبِیُّ ص إِلَیَّ وَ قَالَ لِی یَا عَلِیَّ بْنَ مُوسَى احْفَظْ هَذِهِ الْقَصِیدَةَ وَ مُرْ شِیعَتَنَا بِحِفْظِهَا وَ أَعْلِمْهُمْ أَنَّ مَنْ حَفِظَهَا وَ أَدْمَنَ قِرَاءَتَهَا ضَمِنْتُ لَهُ الْجَنَّةَ عَلَى اللَّهِ تَعَالَى
وقتى سید اسماعیل از خواندن قصیده فارغ شد پیغمبر اکرم به من رو نموده فرمود: على بن موسى این قصیده را حفظ کن و به شیعیان ما بگو حفظ کنند و آنها بگو هر کس حفظ کند و ادامه دهد خواندن این قصیده را من از طرف خدا برایش ضمانت بهشت میکنم.
سپس فرمود:
وَ لَمْ یَزَلْ یُکَرِّرُهَا عَلَیَّ حَتَّى حَفِظْتُهَا مِنْهُ.
آنقدر قصیده را برایم تکرار کرد تا حفظ شدم.7
پینوشت:
1. رجال الکشی - اختیار معرفة الرجال (مع تعلیقات میر داماد الأسترآبادی)؛ ج2؛ ص 569
2. الخلاصة، ص 11
3. رجال الکشی - إختیار معرفة الرجال؛ النص؛ ص 285
4. رجال الکشی - إختیار معرفة الرجال؛ النص؛ ص 285
5. رجال الکشی - إختیار معرفة الرجال؛ النص؛ ص 285
6. رجال الکشی - إختیار معرفة الرجال؛ ص 285
7. بحار الأنوار (ط - بیروت)؛ ج47؛ ص 328