ماجرای آهنگری که دستش در کوره نمیسوخت
خشکسالی بود و مردم از قحطی دررنج بودند؛ ولی آهنگری آذوقه را درانبار انباشته بود.
بیوه زنی نزد این آهنگر آمد و از گرسنگی خود و کودکانش گفت و از او طلب گندم کرد.
آهنگر که شیفتۀ جمال زن شده بود، خواستۀ نامشروعش را عوض آذوقه قرار داد.
زن از پیشنهاد آهنگر ناراحت شد و برگشت.
روز دوم نیز گریه کنان نزد آهنگر آمد و طلب گندم نمود. بازهم با خواستۀ او مواجه شد و برگشت.
روز سوم هم باحالت اضطراب نزد آهنگر آمد وگفت که سه روز است گرسنه هستند. ولی بازهم آهنگر امتناع کرد.
زن گفت: حال که چارهای ندارم، به شرطی خواستهات را میپذیرم که مرا جایی ببری که کسی مارا نبیند.
مرد قبول کرد و اورا به مکانی خلوت برد.
همینکه آهنگر خواست نزدیک زن شود، زن لرزید و پرسید: «مگر بنا نبود مرا جای خلوت ببری»؟
آهنگر گفت: مگر اینجا خلوت نیست؟
زن گفت: چطور خلوت است که پنج نفر مارا میبینند: خداوند، دو فرشتۀ مراقب من و دو فرشتۀ مراقب تو! ازاین گناه بگذر و آتش شهوتت را سردکن تا من هم ازخدا بخواهم حرارت آتش را برتو سرد کند.
مرد باخود گفت: این زن باوجود فشار فقر و گرسنگی اینچنین ازخدا میترسد؛ منی که غرق در نعمتم چرا نمیترسم؟!
پس ازنزدیکی به زن صرفنظر کرد و گندمی که زن میخواست را به او داد.
زن نیز گفت: «خدایا همانطور که این مرد آتش شهوتش را سرد کرد، تو هم آتش دنیا و آخرت را براو سرد کن».
ازآن زمان بود که آتش بر آهنگر سرد شد و آهن گداخته را با دست در کوره جابهجا میکرد، بدون اینکه دستش بسوزد.[1]
آری هرکس با خدا چنین معامله کند، خدا بهتر ازآن بااو معامله خواهد کرد:
«فَاذْکُرُونىِ أَذْکُرْکُم» [2] (مرا یاد کنید تا شما را یاد کنم)