چند حکایت درباره آزادگی و حرّیت
حرّیّت مرد قریشی در برابر یزید
از امام باقر علیه السلام روایت شده که فرمود:
«إِنَّ یَزِیدَ بْنَ مُعَاوِیَةَ دَخَلَ الْمَدِینَةَ وَ هُوَ یُرِیدُ الْحَجَ فَبَعَثَ إِلَى رَجُلٍ مِنْ قُرَیْشٍ فَأَتَاهُ فَقَالَ لَهُ یَزِیدُ أَ تُقِرُّ لِی أَنَّکَ عَبْدٌ لِی إِنْ شِئْتُ بِعْتُکَ وَ إِنْ شِئْتُ اسْتَرْقَیْتُکَ فَقَالَ لَهُ الرَّجُلُ وَ اللَّهِ یَا یَزِیدُ مَا أَنْتَ بِأَکْرَمَ مِنِّی فِی قُرَیْشٍ حَسَباً وَ لَا کَانَ أَبُوکَ أَفْضَلَ مِنْ أَبِی فِی الْجَاهِلِیَّةِ وَ الْإِسْلَامِ وَ مَا أَنْتَ بِأَفْضَلَ مِنِّی فِی الدِّینِ وَ لَا بِخَیْرٍ مِنِّی فَکَیْفَ أُقِرُّ لَکَ بِمَا سَأَلْتَ فَقَالَ لَهُ یَزِیدُ إِنْ لَمْ تُقِرَّ لِی وَ اللَّهِ قَتَلْتُکَ فَقَالَ لَهُ الرَّجُلُ لَیْسَ قَتْلُکَ إِیَّایَ بِأَعْظَمَ مِنْ قَتْلِکَ الْحُسَیْنَ بْنَ عَلِیٍّ ع ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ ص فَأَمَرَ بِهِ فَقُتِلَ»[1]
(همانا یزید بن معاویه براى رفتن بحج بمدینه آمد و در آنجا بنزد مردى از قریش فرستاد و چون بنزدش آمد بدو گفت: آیا تو اقرار میکنى که بنده منى که اگر بخواهم تو را بفروشم و گر نه بصورت بردگى خویش درآورم؟ آن مرد گفت: بخدا اى یزید در میان قریش نه تو در حسب از من گرامىترى و نه پدرت در زمان جاهلیت و نه در اسلام از پدر من برتر بوده، و نه تو خود در دین و مذهب از من برتر و بهترى، پس من چگونه چنین اقرارى براى تو بکنم؟ یزید گفت: اگر چنین اعترافى نکنى بخدا قسم تو را میکشم! آن مرد گفت: کشتن من بدست تو بالاتر از کشتن حسین بن على علیهما السّلام فرزند رسول خدا ص نیست! یزید دستور داد آن مرد را کشتند).
حرّیّت حرّ بن یزید ریاحی
راوى گفت: در روز عاشورا حسین علیه السّلام فریاد بر آورد آیا دادرسى نیست که براى رضاى خدا بداد ما برسد؟ آیا دفاعکنندهاى نیست که از حرم رسول خدا دفاع کند؟ راوى گفت: چون حسین علیه السّلام این دادخواست را نمود حرّ بن یزید روى بعمر بن سعد آورده و گفت: راستى با این مرد خواهى جنگید؟ گفت آرى بخدا، جنگى که آسانترین مراحلش آن باشد که سرها از بدنها بپرد و دستها از پیکرها بیفتد گوید: پس حرّ از نزد عمر بن سعد گذشت و در جایى نزدیک سربازانش ایستاد و لرزه بر اندامش افتاده بود. مهاجرین اوس او را گفت: بخدا قسم که من در کار تو در ماندهام چه اگر از من پرسش مىشد دلاورترین افراد اهل کوفه کیست؟ من جز تو نامى از دیگرى نمیبردم این چه حالتى است که در تو مىبینم؟ گفت: بخدا که خود را بر سر دو راهى بهشت و دوزخ مىبینم و بخدا قسم بجز راه بهشت نخواهم رفت هر چند پاره پاره شوم و پیکرم بآتش بسوزد این بگفت و رکاب بر اسب زد و متوجّه بسوى حسین گردید در حالى که دست بر سر خود گذاشته و عرض میکرد: بار الها بسوى تو بازگشتم توبهام را بپذیر که من دلهاى دوستان تو و فرزندان دختر پیغمبر تو را لرزاندم پس بآن حضرت عرض کرد: فدایت شوم من همانم که بهمراه تو بودم و نگذاشتم تو باز گردى و کار را بر تو تنگ گرفتم ولى گمان نمىبردم که این مردم کار را با تو تا باین حدّ خواهند رساند و من اکنون بسوى خدا بازگشتهام آیا توبه مرا پذیرفته مىبینى؟ حسین علیه السّلام فرمود: آرى خداوند توبه تو را مىپذیرد از اسب پیاده بشو، عرض کرد: حالى سواره بودنم بهتر است تا پیاده شدن و پایان کارم به پیاده شدن میانجامد سپس گفت: چون من نخستین کس بودم که سر راه بر تو گرفتم اجازه بفرما تا اوّلین شهید راه تو من باشم شاید فرداى قیامت از افرادى باشم که با جدّت محمّد مصافحه مىکنند. بارى حسین علیه السّلام بحرّ اجازه فرمود، حرّ جنگ نمایانى کرد تا آنکه عدّهاى از دلاوران و قهرمانان دشمن را کشت سپس شربت شهادت نوشید پیکرش را نزد حسین علیه السّلام آوردند حسین علیه السّلام با دست خود گردو غبار از صورت حرّ پاک میکرد و میفرمود «أَنْتَ الْحُرُّ کَمَا سَمَّتْکَ أُمُّکَ حُرّاً فِی الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ» (هم چنان که مادرت تو را نامید واقعا تو آزاد مردى آزاد در دنیا و آخرت).[2]
سیراب کردن دشمن!
هزار نفر سواره به سرپرستى حر بن یزید ریاحى در برابر حضرت امام حسین ع صفآرایى کردند. آن روز هوا بىاندازه گرم بود یاران ابا عبد اللَّه همگى عمامه بر سر نهاده و شمشیر بر کمر بسته آماده فرمان بودند حضرت امام حسین ع بیاران خود فرمود لشکریان و اسبان حر را آب بدهید یاران وفادار حسب الامر کاسها و طاسها را از آب پر میکرده و در برابر اسبان مىبردند و تمام آن را مى- خوراندند و چون آن حیوان سیراب میشد همین عمل را با دیگرى بانجام مىآوردند تا بالاخره همه اسبان سیراب شدند. على بن طعان محاربى گوید آن روز من هم ملازم رکاب حر بودم پس از آنکه لشکریان همه سیراب شدند من از همه آخرتر بحضور اقدس حسینى شرفیاب شده و چون آن حضرت مرا و مرکبم را تشنه یافت فرمود شتر را بخوابان (أنخ الراویه) من خیال کردم منظور از راویه مشک آبست دوباره حضرت فرمود (أنخ الجمل) یعنى منظور از راویه شتر است منهم چنان کردم آنگاه دستور آب آشامیدن داد من نمىتوانستم بخوبى دهانه مشک را در اختیار بگیرم و آب مشک میریخت حضرت فرمود دهانه مشک را بهپیچ، من ندانستم چه میگوید؟، بالاخره حسین ع خود برخاسته و مرا کمک کرد و خود و اسبم را سیراب فرمود.[3]
باز کردن راه آب برای دشمن
در جنگ صفین وقتی لشکر معاویه بر آب فرات مسلط شدند، آب را به روی لشکر علی علیهالسلام بستند. على علیهالسلام و یارانش برای پس گرفتن شریعه فرات به لشکریان معاویه حملهور شدند تا اینکه آب به دست سپاه امام على علیهالسلام افتاد. در این هنگام یاران امام، به حضرت عرض کردند: یا امیرالمؤمنین آب را به روی لشکر معاویه ببندیم، همانطور که آنان آب را به روی ما بستند. حضرت علی علیهالسلام جواب دادند: «لَا وَ اللَّهِ لَا أُکَافِیهِمْ بِمِثْلِ فِعْلِهِمْ افْسَحُوا لَهُمْ عَنْ بَعْضِ الشَّرِیعَةِ» (نه؛ به خدا سوگند من با آنان بهمثل رفتاری که با ما کردند رفتار نخواهم کرد. آب را به روی آنان بگشایید).[4]
حرّیت علامه حلی
درباره آزادگی علامه حلی (ره) میگویند یکبار دربارۀ حکم آب چاه تحقیق کرده و به این نتیجه رسیده بود که آبِ چاه تا هنگامی که تغییر نکند و رنگ و بو و طعمش عوض نشود، نجس نخواهد شد. هنگامیکه از این تحقیق خلاص شد، متوجه شد که خودش در خانه چاهی دارد. با خود گفت: «شاید به خاطر این چاه و راحتی خودم این چنین فتوایی داده و به این نتیجه رسیدهام». از این رو دستور داد که چاه را پُر کردند و آنگاه دوباره تحقیق را شروع کرد، در حالی که چاه نداشت و منافعی او را منحرف نمیکرد.
حرّیت ابوذر
نقل شده که عثمان کیسه پولی را به یکی از غلامانش داد تا به ابوذر دهد و گفت: اگر ابوذر این هدیه را بپذیرد تو را آزاد خواهم کرد.بندۀ عثمان کیسه پول را نزد ابوذر آورد، امّا هر چه اصرار کرد او نپذیرفت. عرض کرد: ای ابوذر! اگر این کیسه پول را بپذیری من از بندگی آزاد خواهم شد. ابوذر گفت: بله تو آزاد می شوی امّا من بنده می شوم.