روزی سلمان فارسی در مسجد پیغمبر نشسته بود.
عدهای از اکابر اصحاب نیز حاضر بودند. سخن از اصل و نسب به میان آمد. هر کسی درباره اصل و نسب خود چیزی میگفت و آن را بالا میبرد.
نوبت به سلمان رسید. به او گفتند: تو از اصل و نسب خودت بگو. این مرد فرزانه تعلیم یافته و تربیت شده اسلامی به جای اینکه از اصل و نسب و افتخارات نژادی سخن به میان آورد، گفت:
«انَا سَلْمانُ بْنُ عَبْدِالله» (من نامم سلمان است و فرزند یکی از بندگان خدا هستم)
«کنْتُ ضالّاً فَهَدانِی اللهُ عَزَّوَجَلَّ بِمُحَمَّدٍ» (گمراه بودم و خداوند به وسیله محمد مرا راهنمایی کرد)
«وَ کنْتُ عائِلًا فَاغْنانِی اللهُ بِمُحَمَّدٍ» (فقیر بودم و خداوند به وسیله محمد (صلّی الله علیه و آله) مرا بینیاز کرد)
«وَ کنْتُ مَمْلوکاً فَاعْتَقَنِی اللهُ بِمُحَمَّدٍ» (برده بودم و خداوند به وسیله محمد (صلّی الله علیه و آله) مرا آزاد کرد. این است اصل و نسب و حسب من.
در این بین، رسول خدا صلی الله علیه و آله وارد شد و سلمان گزارش جریان را به عرض آن حضرت رساند. رسول اکرم صلی الله علیه و آله رو کرد به آن جماعت که همه از قریش بودند و فرمود:
«یا مَعْشَرَ قُرَیشٍ انَّ حَسَبَ الرَّجُلِ دینُهُ، وَ مُروئَتَهُ خُلْقُهُ، وَ اصْلَهُ عَقْلُهُ»
(یعنی ای گروه قریش، خون یعنی چه؟ نژاد یعنی چه؟) نسب افتخارآمیز هرکس دین اوست، مردانگی هرکس عبارت است از خلق و خوی او، اصل و ریشه هرکس عبارت است از عقل و فهم و ادراک او (چه ریشه و اصل نژادی بالاتر از عقل؟! یعنی به جای افتخار به استخوانهای پوسیده گندیده، به دین و اخلاق و عقل و فهم و ادراک خود افتخار کنید).
روضه کافی، ج ۸، روایت ۲۰۳
استاد مطهری، خدمات متقابل اسلام و ایران، ص ۶۸ و ۶۹